مروری بر جدیدترین رمان مرجان بصیری؛
در همآمیختگی وهم و واقعیت در «سوپ سیاه»
«سوپ سیاه» اثر دیگری از مرجان بصیری است که به تازگی از سوی نشر کتاب کوچه منتشر شده است. از بصیری پیش از این، کتابهای «گاهی بد باش»، «شهر یک نفره»، «شبنورد»، و «بت دورهگرد» منتشر شده بود. آنچه میخوانید گفتگوی خبرنگار ایلنا، با مرجان بصیری درباره رمان «سوپ سیاه» است.
چرا «سوپ سیاه»! ماجرای ترکیب «سوپ سیاه» چیست و چرا این عنوان را برای اثرتان انتخاب کردید؟
اولین بار این ترکیب را در نوشتهای دیدم؛ همان چند خطی که ابتدای کتابم آمده است و اشاره دارد به یک نوع غذای خاص که جنگجویان آن را تهیه میکردند و به خاطر موادی که در آن به کار رفته، آن را سوپ سیاه نامیده بودند. اما ترکیب «سوپ سیاه» در کتاب من به معنای خون است. اگر به رنگ خون دقت شود، طیفی عجیب از جمله رنگ سیاه در آن قابل مشاهده است و به گمانم در جهان هیچ مادهای شگفتآورتر از خون وجود ندارد.
این ترکیب را به عنوان نام کتاب انتخاب کردم، چون در رمان المان خون به شکلهای مختلف تکرار میشود؛ به عنوان مثال در صحنههای خواب شخصیت اصلی و عطری که مهتر برای تندیس میفرستد و تندیس آن را خون معطر مهتر میداند و از آن مینوشد.
نوشتن «سوپ سیاه» چقدر زمان برد؟ جرقه اصلی آن کجا زده شد؟
نوشتن این رمان حدود یک سال و نیم زمان برد. واقعا یادم نیست این ایده چه طور به ذهنم رسید و این شخصیتها از کجا آمدند. گویی باید این داستان را مینوشتم و نوشتمش.
آیا پس از این زمان، اثرتان را بازنویسی هم کردید؟
پس از پایان کار تغییرات کوچکی بر آن اعمال کردم، اما تغییر اصلی حدود دو سال پس از نوشتن بود؛ زمانی که کتاب مجوز گرفت. درست در آستانه انتشار تصمیم گرفتم بخشهای اضافی را حذف کنم و چند صحنه رمان را تغییر دهم آن هم به شکلی خودخواسته. و این بازبینی بزرگ به نظرم اتفاقی بسیار خوب برای کتاب رقم زد.
در رمان شما یک شخصیت اصلی به نام تندیس وجود دارد که مبتلا به فیبرومیالژیا است. دلیل اینکه به سراغ این بیماری رفتید، چیست؟ خودتان یا نزدیکانتان تجربه خاصی داشتید؟ یا خود بیماری برایتان جالب بود و بهترین گزینه برای توصیف احوال شخصیت اصلی اثرتان به حساب میآمد؟
در دوره کوتاهی به بیماری فیبرومیالژیا مبتلا بودم. مشکل عجیبی است و به گمانم تا حد زیادی با افسردگی مرتبط است، گرچه کاملا تعریف دیگری دارد. فیبرومیالژیا یک فضای جداگانه از زندگی واقعی میسازد و بر ذهن هم تاثیرگذار است. زمان نوشتن، من خودم کاملا درگیر این مشکل بودم اما میخواستم این پدیده را در یک جهان دور از واقعیت شبیه به فضای همین بیماری ترسیم کنم.
شخصیتهای عجیب دیگری هم در داستانتان هستند. چه خود «مهتر» که مخاطب اصلی تندیس است و چه شیخ طنان و... این شخصیتها گاهی حرفهای خردمندانه نیز دارند. آیا این شخصیتها برگرفته از پیران و خردمندان است؟
مهتر قلب تپنده رمان است. مهتر مهمترین حضور است که اگر نباشد، تمام این آدمها محو میشوند. به نظرم شکل، جنسیت و شخصیت مهتر وابسته به دیدگاه مخاطب است و او خود تصمیم میگیرد او را چگونه در ذهن ترسیم کند. اما شاید بتوان گفت شیخ طنان در قطب دیگری حضور دارد. او مردی است با ویژگیهای عینی که کاملا در رمان تعریف شده اما در عین حال غریب. شیخ طنان در رمان تنها کسی است که زیر سایه مهتر قرار نگرفته است. این شخصیت شباهتهایی با عرفای پیشین ما دارد. اما در عین حال عاصیست و این خصوصیت را من در تعاریف همیشگی و جاافتاده از اینگونه شخصیتها کم دیدهام.
چرا در رمانتان قصد نکردید که زمان و مکان مشخصی را معرفی کنید؟ این بیزمانی و بیمکانی از کجا نشات میگیرد؟
به طور کلی در نوشتههایم اشارهای به زمان و مکان مشخص یا فرهنگ مشخص ندارم. زمانی اینگونه نوشتن برایم آغاز شد. البته در نوشتههای اخیرم فاصله بیشتری از واقعیت زمان و مکان دارم.
بعضیها معتقدند که باغ و به عبارت بهتر جنگل، نمادی از ناخودآگاه است. شما هم آگاهانه باغ را انتخاب کردید تا انگار به هزارتوی ذهن و نیازهای تندیس بروید؟
انتخاب باغ نمیتواند صد در صد آگاهانه بوده باشد. باغ جاییست برای تفکر عمیقتر. جایی برای پرسه و دیدن و حس کردن فضاهای غریب که از چشم دور مانده و شب و روز را به زمانهایی جادویی بدل می کند.
یکجا تندیس در این رمان خطاب به پیرزنها و پیرمردهایی که در باغ هستند، میگوید: «فردا همه از گور خستگی و ضعفشون بیرون میآن.» به نظرتان آدمهای خسته امروز هم فردا روزی از گور خستگی و کلافگیهایشان بیرون میآیند؟
شاید بله و شاید نه. جهان مدام در حال دگرگونیست، چه تلخ و چه شیرین. هیچ چیز سکون ندارد و در چرخش دائم خلقت به هرحال میتوان هزارگونه پیشبینی داشت.
چرا اثر شما بین واقعیت و خیال در جریان است؟ از خیال و فضای وهمآلودی صحبت میکنید که ریشههایش از واقعیت است. چه چیزی در این مرز عجیب و غریب برایتان مهم است که سراغش رفتهاید؟
این برمیگردد به چیزی که من میبینم. زندگی پیش چشمم پدیدهای سخت و جامد نیست. عجیب است که هرچه به لحاظ سنی جلو میروم، این مرز برایم کمرنگ میشود و باید ببینیم تعریف درست واقعیت چیست؟ چیزهایی که اغلب مردم میبینند و حس میکنند؟ نه؛ به گمانم حتی رویاهای ما بخشی از واقعیت است.
دیدگاه تان را بنویسید