«مرگ فروشنده»ِ آرتور میلر را پیش از مرگ باید خواند؛
مرثیهای بر تبدیل انسان به کالایی مصرفی
حسین جاوید
اگر بتوان دو دلیل برای شهرت آرتور میلر (۱۹۱۵ـ۲۰۰۵) بیان کرد یکی از آنها ازدواجش با مریلین مونرو (مشهورترین زن ایالات متحده در آن سالها) است و دیگری نمایشنامه «مرگ فروشنده». این آمریکایی نامدار در بروکلین بزرگ شد و از همان سالهای جوانی در دانشگاه میشیگان استعداد تئاتری خود را به نمایش گذاشت.
میلر نمایشنامهها و نوولهای زیادی نوشته است که از بین آنها میتوان به این آثار اشاره کرد: «همه پسران من»، «نگاهی از روی پل»، «پس از سقوط»، «ارزش»، «خاطرات دو دوشنبه»، «حادثه درویشی»، «ارکستر زنان آشویتس»، «ناجورها» و «پس از پاییز».
«مرگ فروشنده» از مشهورترین آثار هنری قرن بیستم آمریکاست و هرکس در جستوجوی قلههای تئاتر و ادبیات ایالات متحده باشد، نمیتواند بیتفاوت از کنار این نمایش بگذرد؛ گو اینکه مضمون و درونمایه آن با توجه به تکرار فراوان در فیلمها و کتابهای مختلف و زایل شدن موضوعیت آن، شاید باب طبع خواننده امروزی نباشد. «مرگ فروشنده» را باید در ظرف زمانه خودش دید و سنجید، یعنی سالهای ۱۹۴۰ و اندکی پس از بحران بزرگ اقتصادی در آمریکا. «مرگ فروشنده» نمایشنامهایست در سه پرده، اما درواقع پردهها در آن بیمعنا هستند.
دیواری بین اتاقها و صحنهها و حال و گذشته وجود ندارد و مدام با فلشبک و تغییر زمان و مکان مواجهایم. حتی رویا و خیال هم تفکیکناپذیرند.
البته میلر به سبک رئالیستیاش پایبند است اما کاراکتر اصلی نمایش، ویلی لومان چنان در چنگال گذشته و فرصتهای ازدسترفتهاش اسیر است که مدام غرقه رویاهای بیداری (Day Dreams) میشود.
ویلی لومان بازاریاب دورهگردیست که برای یک شرکت در نیویورک کار میکند و تمام عمرش را در سفر بوده تا بتواند محصولات شرکت را به خریداران در ایالتهای مختلف بفروشد. او حالا ۶۳ سال دارد و دیگر نمیتواند مثل سابق سفر و فروشندگی کند. اکنون ۳۶ سال از روزی که کار برای شرکت واگنر را آغاز کرده میگذرد. واگنر پیر، مرده و پسرش هوارد زمام امور را در دست گرفته است. این آغاز شوربختیهای ویلی نیست اما اوج آن است.
واگنر جوان ابتدا حقوق ثابت ویلی لومان را قطع میکند و به او فقط پورسانت میدهد و اندکی بعد او را اخراج میکند. پسران ویلی هم وضعشان چندان تعریفی ندارد و او آرزوهایی را که برای آنها داشته بربادرفته میبیند. ویلی در خیالاتش روزهای خوش گذشته را مرور میکند و افسوس میخورد که چرا موفقیتهای خودش و خانوادهاش متوقف شده است. او بارها تلاش میکند که اوضاع را سر و سامان بدهد و بارها هم تصمیم میگیرد خودکشی کند.
درواقع بین امید و حرمان در نوسان است و نمیخواهد بپذیرد هیچ راهی برای گریز از جهنمی که در آن گرفتار آمده ندارد. سرانجام به این نتیجه میرسد که برای خلاص کردن زن و فرزندانش از نکبت، هر جور شده باید خودش را بکشد تا غرامت ۲۰ هزار دلاری بیمه به خانوادهاش برسد.
میلر تصویری از کاراکترها آفریده که خواننده آنها را در مقام «قربانی» میبیند. لومانها نیرومند، بااراده، مستعد و سختکوشاند، اما در بستر جامعه فقط پول است که اهمیت دارد و هر قابلیت و لیاقتی باید با آن گره بخورد وگرنه محکوم به نابودیست. کاراکترها سعی دارند وضعیتشان را تغییر دهند اما هر چه میزنند به در بسته میخورد.
گویی میلر میخواهد بگوید تفاوتی نمیکند که هستی و چه اراده میکنی در نظام سرمایهداری نمیتوانی کاری از پیش ببری و گامی رو به جلو برداری، تو محکوم هستی به کارگر بودن و خدمت رساندن، همین و بس. «مرگ فروشنده» مرثیهایست بر مرگ انسان در نظام سرمایهداری و تبدیل او به کالایی مصرفی. در این نظام انسان به یک شی تقلیل یافته است و صرفا تا وقتی ارزش دارد که به درد بخورد. استثمار انسان تا جایی پیش رفته که مرگ به نقطه امید و مایه آسایش او بدل شده است. «مرگ فروشنده» در دورهای نوشته شده که دوره اوج تقابلات ایدئولوژیک بین اندیشههای کمونیستی و بورژوازیست. نویسندهها و نمایشنامهنویسهای زیادی در آثارشان به تعریف و تمجید یا نکوهش هر یک از این اندیشهها پرداختهاند.
البته آرتور میلر، برخلاف مثلا «اچ. جی. ولز» در «ماشین زمان» بهوضوح به ستایش کمونیسم و نکوهش سرمایهداری نمیپردازد اما تم کار او نقد نظام اقتصادی آمریکاست. این نمایشنامه آرتور میلر در ایران با نامهایی مثل «مرگ فروشنده دورهگرد»، «مرگ دستفروش» و «مرگ پیلهور» هم شناخته میشود. شش هفت ترجمه مختلف از این کتاب موجود است. من فقط ترجمه عطالله نوریان را خواندهام و آن را با متن اصلی هم مقابله کردهام. میتوانم بگویم ترجمه دقیق و قابل قبولیست. «مرگ فروشنده» در سال ۱۹۴۹ جایزه پولیتزر را از آن خود کرده است.
دیدگاه تان را بنویسید