آسیه ویسی

کافی است کمی در کوچه‌های شهر بگردی تا ملاقاتش کنی. هربار چهره منحصر متفاوتی به خود می‌گیرد، شکل عوض می‌کند، رنگ‌به‌رنگ می‌شود اما ذاتش همیشه یکی است: گزنده، دردناک و مهیب. خزنده و پنهان دامنه‌اش را گسترش می‌دهد، چنبره می‌سازد و ذهن و تن آدمی را گرفتار می‌کند، فرو می‌کشد، زخم می‌زند، از بین می‌برد اما ما چنان به حضور نحسش عادت کرده‌ایم که حساسیت خود را برابر آن از دست داده‌ایم. دارم از فقر برای‌تان می‌نویسم، فقری که مانند مرضی مسری به جان جامعه افتاده و شوم‌نشانه‌هایش حالا دیگر همه جا هست.

برابر فقر چند واکنش می‌توان داشت. بعضی‌ها متوسل به ترحم می‌شوند، صدقه می‌دهند و دلسوزی می‌کنند؛ برخی دیگر به انکار پناه می‌برند و سعی می‌کنند چشم بر این تلخی ببندند. اندک‌شماری هم حامی سرکوبند. این حضرات به جای فقر با فقیر می‌جنگند، تمسخرش می‌کنند و تحقیر‌کنان خواهان جمع کردن آن‌ها از خیابان‌ها هستند. هر سه رویکرد اشاره شده به رغم تفاوت ظاهری، در احساس فرادستی و برتری بر فرد فقیر، فصل مشترکی عجیب دارند. بعضی از ما فکر می‌کنیم که تنگ‌دستی نه تقدیر که تقصیر آدم‌هاست، یعنی اگر آنان از فرصت‌های‌شان به درستی استفاده می‌کردند، خوش‌فکر و عاقبت‌اندیش بودند یا لابد سخت‌کوش و مبارز؛ می‌توانستند خود و خانواده خویش را از فقر برهانند. این شکل نگاه، غیرانسانی، غیرعلمی و گاه حتی وقیحانه است.

گذشته از معدود استثناهای غیرقابل استناد، فقر چرخه‌ای می‌سازد که نسل در نسل آدم‌ها را در گردابی مهیب غرق می‌کند. وقتی کسی در خانواده‌ای فقیر به دنیا می‌آید فاقد فرصت برای بهبود موقعیت خویش است و این فقدانِ مجال مانند ارثیه‌ای شوم به نسل آینده منتقل می‌شود. برای شکستن چرخه فقر به توان مالی و فکری نیاز است، اما تنگ‌دستی مانع از شکل‌گیری سرمایه لازم در چنین حوزه‌هایی است. وقتی آدم‌ها برای تامین معاش روزانه خود درمی‌مانند دیگر امکانی برای پس‌انداز کردن پول ندارند تا بتوانند به واسطه این خرده‌سرمایه‌ها موقعیت مالی خویش را بهبود بخشند. مهم‌تر از این مطالعات روان‌شناسی درباره فقر به وضوح نشان داده است که فرد مستمند بر اثر ناداری به اضطرابی فرساینده دچار شده امکان درست فکر کردن و تحلیل موقعیت را از دست می‌دهد. برای درک این موقعیت آدمی را تصور کنید که دچار بی‌خوابی شده و از پس چندبار شب‌بیداری آزاردهنده حالا حتی قادر به بیان سنجیده کلمات نیست. فقر با ذهن انسان چنین کاری می‌کند و چنان اندیشه او را به هراس و کمبود آلوده می‌سازد که روشن‌بینی خود را از دست می‌دهد. تحت تاثیر این اضطراب فرد مدام تصمیم‌های اشتباه می‌گیرد، کوته‌بین شده و فرصت‌های اندک ممکن را نیز به هدر می‌دهد زیرا فاقد تحلیل درستی درباره موقعیت خویش و آینده روزگارش است. بدین‌سان انتخاب‌های اشتباه او دامنه فقرش را وسیع‌تر می‌سازد؛ فقر بیشتر، اضطراب فزون‌تری پدید می‌آورد و آن عصبیت به نوبه خود تصمیمات نادرست جدی‌تر و جدیدتری را باعث می‌شود.

برای ما آدم‌های خوش‌اقبال بیرون از این چرخه، درک جبر دردناک آن دشوار است زیرا نمی‌توانیم بفهمیم چه‌طور افراد می‌توانند این همه اشتباه کنند. ما از این میراث روانی اضطراب، از این تاریخچه طولانی طرد چیز چندانی نمی‌دانیم، پس ایستاده در موقعیت امن خویش کسانی را قضاوت می‌کنیم که فاقد امکانات ما برای بهبود و پیش‌رفت در زندگی بوده‌اند. واقعیت آن است که کافی بود از بد حادثه در موقعیتی شبیه آن‌ها متولد شویم تا شاید شرایط‌‌مان از آدمی که حالا برابرش حس تحقیر یا ترحم داریم بدتر باشد. به خاطر سپردن این نکته همدلی با انسان مستمند و شفقت برابر او را ممکن می‌کند. حالا فرد فقیر نه فرودستی مقصر که انسانی گرفتار تقدیر خویش است. با چنین دیدگاهی است که می‌شود از توهم منجی بودن و فرادستی رها شد و برای مبارزه با فقر کنار او ایستاد.