ای کاش در این کشور متولد نشده بودم
محمدمهدی اردبیلی
این جمله را بارها شنیدهایم که «ایکاش من در فلان کشور به دنیا آمده بودم». بیان چنین عباراتی، صرفا ناشی از نوعی جهل فلسفی نسبت به ماهیت خود من است. من به واسطه عدم شناخت خود و شرایط برسازندهام، برای فرار از مواجهه با شرایط و ریشههای هویتیام، به نوعی ارضای خیالی و موهوم پناه میبرم، و «من»ی را تصور میکنم که مثلا در فلان خانواده مرفه یا بهمان کشور پیشرفته به دنیا آمده است، و لابد خود را بدبخت مییابم و «تف و لعنتی» هم حواله «این سرنوشت» میکنم.
این مقایسه اساسا غلط است. یک دلیل آن، اینکه «من» اگر در اینجا متولد نشده بودم، دیگر «من» نبودم، بلکه «دیگری» بودم. دیگری که از قضا همین الان مشغول زیستن در آنجاست. او جهان را از منظر خودش میبیند و واجد «من»ی از آن خویش است.
هر شکلی از مقایسه من با دیگری، باید این حقیقت بدیهی را مدنظر قرار دهد که دیگری ازآنرو زندگی دیگری دارد که برای من، دیگری است. اگر من جای دیگری بودم دیگر من نبودم، بلکه دیگری بودم، چنانکه اکنون دیگری در حال زیستن به جای خودش است.
افراد با این مقایسه موهوم، عملا به جای شناخت انتقادی خود و وضعیتشان، و نیز تلاش برای تغییر خلاقانه و درونزای خود و جامعهشان، به واسطه تصورات منفعلانه و موهومی مانند «جبر جغرافیایی»، از مواجهه با اصل مسئله میگریزند و هرچند به خوبی غر میزنند اما تغییری در خود وضعیت ایجاد نمیکنند. این «جبر جغرافیایی» عمدتا غیرتاریخی، متصلب و دسترسناپذیر تصور میشود و درست به همین اعتبار، سوژه را در مقام عنصری مداخلهگر، فعال و تعیینکننده کنار میگذارد. تاریخ خیالی در این سیاق صرفا روایتی رمانتیک است از همان قسم تخیلاتی که به عناوین مختلف در قالبهای رنگارنگ خلقیاتنویسی و خاطرهگویی ایرانیان به چشم میخورد و هر دم این گمان را متورمتر میکند که هرآنچه نکبت و نخوت و انحطاط است در این سرزمین نفرینشده باریده است.
جبر جغرافیایی نام دیگر فریب بزرگی است که استعمارگران و استبدادطلبان همدستانه بدان دامن زدهاند. هیچ جغرافیایی تماما و جبرا در تاریخ استبداد فرونغلتیده است. سوژه باید بتواند خود را در این جغرافیا موقعیتیابی کند و در برابر عوامل تمدید این جبر، شجاعانه و جسورانه بایستد، نه اینکه به اعتبار تصور رمانتیک از تاریخ-جغرافیا مقدمات تمدید آن چیزی را فراهم کند که ظاهرا علیهاش وراجی میکند.
افزایش خیرهکننده آمار مهاجرت از ایران را نیز میتوان در پرتو همین رویکرد ارزیابی کرد. افراد دچار این تصورند که میتوانند با تغییر زیستگاه، از بهاصطلاح «جبر جغرافیایی» خود بگریزند و به جای «دیگرانی» زندگی کنند که لابد جبرا خوشبختاند. اما آنها فراموش میکنند که در این انتقال مکانی باید «من» خودشان را، یعنی کل عناصر فرهنگی، فیزیکی و اجتماعی برسازنده هویتشان را، همچون صلیبی ناگسستنی، بر دوش خودشان حمل کنند.
ایرانیان مهاجر (یا ژانر حتی عظیمتر «ایرانیان درفکر مهاجرت» که به واسطه شکاف دولت/ملت و ریزش سرمایه اجتماعی، روزبهروز برتعدادشان افزوده میشود) هرجای دنیا هم که باشند، باز در ایراناند. اگر جبری هم در کار باشد،همین است. فرد نباید فراموش کند که خودش (خود نه در معنای فردِ تنهای منتزع بلکه درمعنای کل عناصر برسازنده هویت) دقیقا همان وضعیتی است که از آن میگریزد.
دیدگاه تان را بنویسید