گزارش «توسعه ایرانی» از زندگی زنان محلهای در شوش
خانهای در آخر خط
سعیده علیپور
در هر خانهای که باز میشود، چند بچه قد و نیمقد سرازیر میشوند توی کوچه. کوچهای که گُله به گُلهاش رد سوختگی آتشی است که با غروب خورشید افروخته میشود و نه تنها تاریکی کوچهها را روشن که معتادان محله را هم دور خود جمع میکند. اینجا «لب خط» است. محلهای حوالی شوش. یکی از میادین قدیمی تهران. کمی آن سوترش، در گذشته خط راهآهن عبور میکرد و به همین دلیل هنوز هم نام «لب خط» را یدک میکشد و محل سکونت آدمهایی شده که در بساطشان چیزی نیست جز بوی غلیظ افیون. آدمهایی که گویی به «آخر خط» رسیدهاند. محله شوش گرچه روی نقشه در میانه جنوبی تهران واقع شده، اما شمایل کولیوار زندگی برخی ساکنانش، یادآور حلبیآبادهای حاشیهشهر است. خانههایی که بیقوارگیشان لو میدهد یک شبه توی این کوچه پسکوچههای تنگ، سبز شدهاند یا طبقهای، اتاقی یا پستویی اضافه کردهاند. محلهای که در نگاه اول پر است از مغازههای اوراقچی، خراطی و سپرسازی، پر از موتور، پر از مرد، پر از بچه و پر از صدا. در این میان اما کمتر زنی را میتوان در این ساعات منتهی به غروب خورشید دید.
زنان پردهنشین
هنوز شب نشده و ردی از نور خورشید در آسمان پیداست، اما کمتر زنی دیده میشود. به طوری که میتوان گمان برد که اینجا تنها مردان و کودکان زندگی میکنند، اما در هر خانه را که میزنی، زنی جوان و البته زردرو و احیانا حامله در آن زندگی میکند. زنانی که یا معتادند، یا در معرض اعتیاد قرار دارند.
تاریکخانه
وارد یکی از همین خانهها میشوم. رختهای نیمه شسته توی لگن وسط حیاط رها شده. اتاقهای خانه مثل سلولهای انفرادی یک زندان دور تا دور حیاط را احاطه کرده. در هر اتاق شاید 5تا6 نفر زندگی میکنند. کف حیاط خانه خاک و گلی است و راه آبی ندارد. بوی رطوبت و ماندگی میآید. وسط حیاط پر از آب مانده رختشویی است که زهرا، زن صاحبخانه با غرولند آن را به سمت کوچه جارو میکند. خودش در یکی از اتاقهایی که کمی بزرگتر از دیگر اتاق هاست با پسر 16 ساله محصل و دختر 14 سالهاش که تازه طلاق گرفته زندگی میکند. شوهرش مدتی است رهایشان کرده و کسی نمیداند کجا. میگوید: «شاید زندان باشد. شاید هم مرده». برایش اهمیتی ندارد، چون دست بزن داشته و اعتیادش پولی برای امرار معاش آنها باقی نمیگذاشته است. او حال خرجش را با اجاره دادن اتاقهای این خانه فرسوده درمیآورد.
شمایل فقر
وارد یکی از همین اتاقها میشوم. سمیرا، افغانستانی است، شاید 20 سال هم نداشته باشد، اما چهار بچه دارد و حامله هم هست. تریاک میکشد. بچههایش در خیابان کار میکنند و خودش هم گاهی که حالش به جا باشد برای گدایی به خیابان میرود. توی اتاقش جز چند دست رختخواب نمور که بوی رطوبتش آزاردهنده است و یک تلویزیون سیاه و سفید 14 اینچ چیزی نیست. پسر بزرگش که 12 سال دارد، فرار کرده و قُلش که دختری بوده به مرد میانسالی شوهر کرده و به افغانستان رفته. دو پسر و دختر دیگرش هم در خیابان کار میکنند و هوا که تاریک میشود به خانه بازمیگردند.
میگوید که پا به ماه است، اما تا به حال برای معاینه وضعیت خود و نوزادی که در شکم دارد به پزشکی مراجعه نکرده است.
این تنها حکایت او نیست. انسیه هم از دکترها خوشش نمیآید. او نیز که یکی دیگر از ساکنان اتاقهای تاریک خانه زهرا خانم است، بچهای در شکم دارد. اهل سیستان و بلوچستان است و دیوارهای نمور طبله کرده اتاق را با پردههای مستعمل سفیدی که به زردی میزند، استتار کرده و با وسواس اتاق کوچکش را که به زور فرش شش متری در آن پهن شده، تزیین کرده است. تا زمان وضع حملش دو ماهی بیشتر باقی نمانده. با این حال دوست ندارد برای زایمان به بیمارستان برود. میگوید که بچه قبلیاش را تنها و در خانه به دنیا آورده و این بچهاش را هم در خانه به دنیا خواهد آورد. میگوید که از دکترها میترسد. اما زهرا خانم صاحبخانه، معتقد است چون معتاد است، دوست ندارد که به بیمارستان برود چون میترسد بچهاش را به دلیل همین اعتیاد از او بگیرند.
نوزادان معتاد
سمیرا و انسیه، هر دو، با وجود حاملگی معتاد هستند. حتی پسربچه انسیه که دو سال بیشتر ندارد هم از زمان تولد اعتیاد داشته و تا دو سالگی به دود منقل پدر و مادر عادت کرده بود.
انسیه چندی پیش با کمک یکی از سازمانهای مردمنهادی که به زنان و کودکان این منطقه یاری میدهند توانست پسر بچه دو سالهاش را ترک دهد. انسیه دستان استخوانیاش را زیر چادر سیاه گلدارش قایم میکند و چشمانش را در گودی عمیق صورتش به سمت پایین میگرداند و میگوید: «به دود معتاد بود. اما حالا جلوش نمیکشیم. وزن گرفته. اینجوری نبود. خیلی لاغر بود». هنوز هم پسر ریزجسته و لاغری است، با این حال شیطان است و در همان زمان کمی که آنجا نشستهایم استکان را برمیگرداند و دست به قوری میبرد و از آغوش مادر گریزان است.
در محله شوش هستم. هنوز شب نشده و ردی از نور خورشید در آسمان پیداست، اما کمتر زنی دیده میشود. به طوری که میتوان گمان برد که اینجا تنها مردان و کودکان زندگی میکنند، اما در هر خانه را که میزنی، زنی جوان و البته زردرو و احیانا حامله در آن زندگی میکند
مدرسه یک شوخی است
مریم زنی جوان و ساکن اتاق دیگری از این خانه هزارتوست. زیر چشمش سیاه است و حرف نمیزند. زهرا خانم میپرد وسط تقلایم برای به حرف آوردن مریم و در گوشم میگوید: «دیشب شوهرش کتکش زده».
دختر 6 سالهاش که موهای سرش را از ته تراشیده، کتاب فارسی اول دبستان را نشانم میدهد و میگوید: «خاله سواد دارم». بعد ادای خواندن کتاب را در میآورد و غشغش میخندد.
کتابهای دیگری هم دارد. مادرش سر حرف میآید میگوید: «اینها را توی آشغالها پیدا کردیم. بچهام دوست داره مدرسه بره. منم دوست داشتم».
اما به گفته زهرا خانم بیشتر بچههای این محله مدرسه نمیروند، چون یا شناسنامه ندارند یا اساسا به دنیا آمدهاند که خرج اعتیاد پدر و مادرشان را بدهند. میگوید: «اگر پسر باشند باید در سن مدرسه زبالهگردی کنند یا فالفروشی و اگر دختر باشند که شوهر داده میشوند».
تراژدی شپش و حمام
بیشتر بچهها مخصوصا دختران این خانهها موهایشان را از ته زدهاند. زهرا میگوید: «به خاطر شپش است».
در فرهنگ این محله حمام جایی ندارد. اگر هم داشته باشد، آنقدر شلوغ و کثیف است که نرفتنش را به رفتنش ترجیح میدهند. دستشوییهایشان هم همین وضع را دارد. به جای حمام اتاقکی میسازند که فاضلابش به شکل کاملا غیربهداشتی دفع میشود یا دفن میشود یا در خانه و کوچه جاریست. زهرا خانم میگوید: «کنار اتاق ما یک حمام هست، اما نمیگذارم کسی استفاده کند. اینها خیلی کثیفند. خیلی» و لابد در پاسخ به نگاه بهتزده من اضافه میکند: «شپش بچهها تقصیر من نیست. این موشها را که نمیشود حمام برد. از حمام فراریند».
شاید به همین دلیل است که حمام رفتن در این محله، داستانی دارد. گاهی یک خانواده دور هم جمع میشود، وسایلش را در کیسهای میریزد و مسافتی را پیاده تا به حمام عمومی محله میرود که در بهترین حالت شاید هر دو هفته یکبار باشد.
در یک خانه فرسوده وارد یکی از اتاقها میشوم. سمیرا، افغانستانی است، شاید 20 سال هم نداشته باشد، اما چهار بچه دارد و حامله هم هست. تریاک میکشد. بچههایش در خیابان کار میکنند و خودش هم گاهی که حالش به جا باشد برای گدایی به خیابان میرود
شبهای شلوغ خانه
زهرا خانم که خودش 10 سالی است صاحبخانه غیابی مادر شوهرش در این خانه است، میگوید: «اگر تا شب اینجا بمانید نصف بیشتر ساکنان این خانه میآیند، از زنها و مردهای معتاد گرفته تا بچهها. اینجا میشود غلغله. روزها کار میکنند. از زبالهگردی تا هر کاری که فکرش را نمیکنید و شبها جمع میشوند دور آتشهای که توی کوچه به پا شده و هر چه درآوردهاند را دود میکنند و به هوا میفرستند».
آتشها روشن میشود
خورشید کاملا غروب کرده و روشنایی خورشید جایش را به شعلههای آتشی داده که تو در توی کوچههای باریک لب خط روشن میشود. هیاهوی بچهها فروکش کرده و جایش را داده به مردان و اندک زنانی که با صورتها و دستهای چرکمرده و لباسهای مندرس با گونیهایی بر دوش، چون مردگان برخاسته از گور به سمت آتشها در حرکتند. چهرههای خمارشان گرچه برای غریبهها ترسناک است، اما میشود ردی از آرامشی در آن دید. آرامش از جنس رسیدن به مامنی که از این شهر بزرگ سهم خود کردهاند. هر چند برای من و امثال من اینجا ته خط باشد.
دیدگاه تان را بنویسید