گزارش «توسعه ایرانی» از روستای زرده؛ ۳۱ سال پس از بمباران شیمیایی
اینجا نفس کشیدن، سختترین کار دنیاست
ریحانه جولایی
پرده اول/ صبح 31 تیر 67
صبح زود است، حولوحوش 6 و مردم در خانههایشان خوابیدهاند. عدهای دیگر اما صبح زودتر بیدار شدهاند و از میان کوههای قهوهای و کرمرنگ نفسزنان مسیر آرامگاه « بابایادگار » را پیاده طی میکنند و آنهایی که سحرخیزتر بودند به بالای کوه، جایی که برایشان مقدس است رسیدهاند و مشغول راز و نیاز و برگزاری آیین شدهاند.
دو روز قبل قطعنامه 598 امضا شد و مردمان دالاهو خیالشان راحت بود که دیگر نه جنگی در کار است و نه خبری از بمب و هواپیماهایی که از بالای سرشان پرواز کنند و پشت کوههایی که به عراق میرسد ناپدید شوند. با همین خیال خوش مشغول برگزاری مراسم و آیینهای مذهبی بودند که صدای هواپیماها دوباره شنیده میشوند، اما این بار پیش از اینکه هواپیماها به خاک عراق برسند «زرده» را با 4 بمب 250 کیلویی بمباران میکنند و بعد ناپدید میشوند. برای مردم عجیب است که چرا بمبها منفجر نمیشوند، اما ناگهان رنگینکمانی از دود همهجا را فرامیگیرد، یک بمب نزدیک امامزاده داوود اصابت میکند و چند بمب دیگر اطراف روستا.
پیش از همه پرندگان نقش زمین میشوند و بعد مردم بیخبر از همهجا که بالای کوه، نزدیک آرامگاه و چشمههای «غسلان»، «هانیتا» و « کانیشفا» بودند. آن روز مردم زرده ابتدا بوی سبزی سرخشده و ماهی حس میکنند، چشمانشان تار میشود و بعد یکییکی میسوزند و نفسشان به شماره میافتد و کمی بعد دیگر نفسی نمیماند. دود که به پایین رسید، مردم زرده هراسان، بیاطلاع از اینکه بمبها گاز خردل و اعصاب هستند به سمت آرامگاه میدوند تا میان صخرهها، جایی امان بگیرند؛ غافل از اینکه همان کوهها قاتل جانشان میشوند. هر چه بالاتر میآیند نفسشان بیشتر تنگ میشود. صورت و بدنهایشان میسوزد و به رود پناه میبرند تا با آبخنک سروصورتشان را بشویند و گلویی تازه کنند. هر کدام که دستشان به آب میخورد یا از آب رودخانه مینوشند، بهسرعت تاول میزنند و همانجایی که ایستادهاند با صورت به داخل رود میافتند و دیگر نفس نمیکشند. زنی با 5 فرزندش، مادری با کودک در آغوشش، پیرزن و پیرمردی که احتمالاً توان بالا رفتن از کوه را نداشتند، همه کنار هم، در رود آب، مرگ را تجربه میکنند. یکی آن میان فریاد میزند: «شیمیایی زدن... فرار کنین... آب نخورید... چشمهها را زدند».
مردم تازه متوجه میشوند چه بر سرشان آمده و مسیرشان را تغییر میدهند. این بار به پایین فرار میکنند، به سمت روستا. از شدت سوزش دستمال خیس میکنند و روی صورت و چشمهایشان میگذارند و به سمت «ریجاب» تغییر مسیر میدهند. در این فاصله شهرها و روستاهای اطراف متوجه میشوند چه بر سر مردم زرده آمده و برای کمک به آنجا میرسند. عدهای را با ماشین و گروهی را با احشام راهی بیمارستان و مناطقی که آلوده نشده میکنند.
روستای شیمیایی شده زرده در یک روز سیاه یکباره بیش از 30 درصد از ساکنان خود را از دست میدهد و بقیه هم به آثار شیمیایی ازجمله انواع سرطانهای مری، ریه، معده، خون و پوست و نابینایی دچار میشوند.
در میان آمار شهدای روز اول بمباران روستای زرده پنج کودک زیر 10 سال و 14 جوان زیر 30 سال وجود دارد.
در حافظه مردم زرده از آخرین روز تیرماه 67، 275 کشته است و هزار و 146 نفر که تا انتهای دنیا نفسشان تنگ میماند، پوستشان آبله و تاول میزند. سرفههای خشک و خسخس سینه نصیبشان میشود و تا چند نسل بعد بچههایشان معلول، فلج، نابینا یا عصبی به دنیا میآیند و چه حیف است که داستان حلبچه را همه میدانند؛ اما داستان روستای زرده را اندک کسانی به یاد دارند.
در همان روز روستاهای «نساردیره»، «نساردیره سفلی» و «شاهمار دیره» از توابع شهرستان گیلانغرب، «شیخ صله» از توابع شهرستان ثلاث باباجانی، «دودان» از توابع شهرستان پاوه و روستای «باباجانی» از توابع شهرستان دالاهو نیز مورد حمله شیمیایی مشابهی قرار گرفتند. حالا بیش از 30 سال است که زمان برای مردم زرده در آخرین روز تابستان 67 متوقف شده است.
پرده دوم/ خاطرات کودکان زرده
صبح بود؛ روی پشتبام خوابیده بودیم و وقتی صدا را شنیدم با همان سن کم فهمیدم خطر نزدیک شده است. بمبها مثل پاکت سیمان روی روستا و کوه میافتاد؛ چند دقیقه بعد دود وحشتناکی با بوی سبزی به ما رسید و همان موقع مادرم با شیون بالا آمد و دست ما را گرفت تا فرار کنیم. پایین که آمدم هیچچیز نمیدانستم، هیچکدام از ما بمب شیمیایی را تجربه نکرده بودیم. مردم برای در امان بودن به دره پناه بردند اما اشتباه همینجا بود. دود در دره ماند و ما نفس کشیدیم. اولین صحنهای که دیدم بعد از گذشت 30 سال هنوز از یادم نمیرود. زمانی که بالا آمدیم با جنازههای زیادی روبهرو شدیم. همه دور چشمه شهید شده بودند، شکمهایشان باد کرده بود و چشمهایشان چسبیده بود به هم، باز نمیشد. من از وحشت دیدن این همه جنازه آشنا از آنجا فرار کردم. همه ما رو به پایین فرار کردیم. چشم هیچکدام یک متر جلوتر را نمیدید و همه از ترس فریاد میزدند، میدویدند و زنها جیغکشان به دنبال بچه و شوهر و خانوادهشان بودند.
از شیمیایی چیزی نمیدانستیم. هیچکس نه دیده و نه شنیده بود. مردم این منطقه زمان جنگ خیلی سختی کشیدند. آوارگی جنگ، شیمیایی و زلزله؛ ما همه اینها را تجربه کردیم. یادم میآید زمان جنگ روی دوش پدر و مادرم میان کوهها زندگی کردیم. سه بار زندگی را از صفر شروع کردیم و آخر داستان تنگی نفس نصیبمان شد.
خاطره آن روز برای یکی دیگر از کودکان زرده که این روزها 33 سال دارد هنوز زنده و شفاف است. بعد از بمباران دستش در دست مادرش بوده و با برادرش فرار میکردند. پدرش که در بمباران زخمی شده، از آنها جدا میشود و مادرش هم همان لحظه درد زایمان میگیرد و او را هم به بیمارستان منتقل میکنند. دخترک میماند و برادر 5 سالهاش. قبل از اینکه خواهر و برادر تنها شوند چهره بیجان دایی، زندایی، عمو و بقیه افراد فامیل را کنار چشمه دیده و همین بر ترسشان اضافه کرده بود. تا زمانی که مادرشان از بیمارستان برگردد از میوههای آلوده باغ خوردند و همین موضوع شرایطشان را وخیمتر کرد. تشنگی و خشکی لبها باعث شد تا یکی از نزدیکان از روی بیاطلاعی بگوید باید زیاد آب بخورید. برادر بزرگتر که خودش هنوز کودک بود به بچهها آب میدهد و دستمال خیس روی صورتشان میگذارد. بعدازآن، بچهها با تشنج و لرزش به زمین میافتند. راه فرار نداشتند، بین دو تنگه گیر افتاده بودند. در روستای خودشان مردم با آب میمردند و بالاتر از تنفس گاز خردل.
پرده سوم/ بازماندگان بمباران شیمیایی
«اعصاب ندارم»؛ چیزی که از جوانان زرده یا دیره بارها شنیدم. در این روستاها، آنهایی که کمی پا به سن گذاشتهاند و روزهای بمباران را یادشان است روی صورتشان نشانههایی از آخرین روز تیرماه دارند. بعضی لکهای سفید و سیاه دارند و بعضی هم پوستشان جمع شده و تغییر رنگ داده است، اما پای صحبت جوانترها که مینشینم یک جمله مشترک را میشنوم؛ «اعصابم خراب است.»
نامش «خندان» است. اسمش به صورتش میآید. لبخند بزرگ و کشداری روی صورتش نشسته و سرتاپا سیاه پوشیده، تازه از بیمارستان روانی مرخص شده و به خانه آمده، رفتوآمدی که در سال چندین بار تکرار میشود. او که در کودکی به دلیل نداشتن اطلاعات کافی از آب چشمه نوشیده بود بیش از همه روی اعصابش تأثیر گذاشته تا جایی که سه بار اقدام به خودکشی کرده و به قول خودش با کوچکترین حرف یا صدای بلند عصبی میشود، فحاشی میکند و هر کسی که جلوی دستش باشد را کتک میزند؛ برایش فرقی ندارد، گاهی پدر، گاهی مادر. همیشه بعد از حملههای عصبی تشنج میآید و مقصد، بیمارستان اعصاب و روان کرمانشاه است.
یکی دیگر از اهالی زرده که حال و روز خوشی هم ندارد بیشتر از بقیه برای گرفتن حقش تلاش کرده و دو بار هم به هلند رفته اما هیچ نتیجهای نگرفته است. با آنکه دکمه لباسش را تا زیر گردن بسته اما آثار شیمیایی روی گردنش نمایان است. میگوید کسی برای ما کاری نمیکند. مادرش با زبان کردی کمک میخواهد، رسیدگی میخواهد، دارو و درمان میخواهد اما کسی نیست تا به دادشان برسد. به هیچکس اعتماد ندارند، اجاره ورود به خانه را هم نمیدهند.
پرده چهارم/ آثار جنگ هنوز تمام نشده
جنگ برای مردمان زرده هنوز تمام نشده و هر روز ادامه دارد. جنگ با سرفههای خشک و خسخس سینه، با فریادهای بلند و بیدلیل، با لباس روشن بیمارستان روانی هنوز تمام نشده است. جنگ در زرده هنوز قربانی میگیرد و خوب میدانند این جنگ تا آخر عمر خودشان و نسلهای بعدشان ادامه خواهد داشت.
هر دمی که آن روز وارد بدن شد در گوشهای از جانشان جا خوش کرد و چند سال بعد دردی مضاعف شد روی شانههایی که دیگر توان تحمل ندارند. چند سال بعد از آن روز سیاه بچههایی به دنیا آمدند که سرشان رشد کرد و بدنشان کوچک ماند، چشمانشان بینور بود و حسرت دیدن صورت پدر و مادر بر دلشان ماند یا همان گاز سلول سرطانی شد بر جان پیرزنی که پزشکان دیگر امیدی به زنده ماندش ندارند و صدای نالههایش از صد متر قبل از خانه محقرش به گوش میرسد و از درد دستهایش را در هوا تکان میدهد و آرزوی مرگ میکند، یا کودکی معلول که اسمش را «آیدین» میگذارند.
31 تیر 1367 هر روز در زرده ادامه دارد، هر روز که یکی نفسش میگیرد، هر روز که جواب آزمایش سرطان یکی مثبت است، هر روز که نوزادی ناقص به دنیا میآید، هر روز که پسری نابینا از خواب بیدار میشود و بازمیبیند دنیا سیاه است و چیزی دیده نمیشود
آیدین نه روزهای جنگ را دیده و نه روزی که زرده شیمیایی شد. او سالها بعد از جنگ به دنیا آمد، اما نتوانست از آثار آن روز کذایی قسر در رود. به خانهشان که میرسم، آیدین نیست. مادرش مانده و کیسههای گردوهای سبز و تازه که برای تمیز کردن هر هزارتای آنها 15 هزار تومان دستمزد میگیرد؛ دستان «ویدا» از تمیز کردن گردوها سیاه شده است و 20 سالی از سنش پیرتر به نظر میآید. پایش میلنگد و میگوید این لنگ زدن را از همان روز شیمیایی یادگاری دارد. فکر میکرد همینکه جنگ تمامشده و همه عزیزانش کنارش هستند کافی است، اما نمیدانست سرنوشت چند سال بعد قرار است پسرش را هم قربانی جنگ کند.
وقتی ما رسیدیم آیدین و آیدا خانه نبودند. برای اینکه کمی روحیه آیدین عوض شود مهمان کانکس داییاش در سرپل ذهاب شده بودند. بنابراین با مادرش صحبت کردم و بعدازظهر به دیدار آیدین رفتم. راضی کردن ویدا برای حرف زدن کار سختی بود، آنقدر که برای بهبود شرایطش وعده داده بودند و وعدهها پوچ از آب درآمده بود، به هیچکس اعتماد نداشت. خواستهاش تنها یک ویلچیر بود تا خودش و دخترش مجبور نباشند آیدین 13 ساله را روی دست حمل کنند. آیدین هم مثل بقیه بچههای زرده عصبی است؛ قدرت تکلم و حرکت ندارد و دو نشانه روی گردنش از تلاشهایش برای پایان دادن به زندگی حکایت میکند.
داستان معلولیت آیدین از 6 ماهگی آغاز شد. از زمانی که نتوانست بنشیند، حرکت یا رشد کامل کند؛ دکترها به ویدا گفتند به خاطر آثار شیمیایی بچه معلول شده است. مشکلش اینجاست که آیدین مشکل ذهنی ندارد و همهچیز را متوجه میشود و هیچ ارگانی نیست تا به او رسیدگی کند. بهزیستی هم توجهی به وضعیت آیدین ندارد و کوچکترین امکاناتی در اختیارشان نمیگذارد.
کودکان شبیه آیدین در زرده و نساردیره و سایر روستاهای بمباران شده کم نیستند. هر کدام داستان خودشان را دارند که در اینجا فضایی برای انعکاس آنها نداریم؛ اما چیزی که باید به آن اشاره کرد آینده مبهمی است که به سرنوشت این مردم گرهخورده و هرروز که میگذرد شرایطشان بدتر میشود و هیچ نهادی به آنها کمترین توجهی نمیکند.
پرده آخر/ صدا بهجایی نمیرسد
همان روز در بحبوحه بمباران، فهرستی از اسامی افرادی که در حمله عراق به مناطق مسکونی آلوده شدند تهیه شد که بنا به دلایلی که بر کسی روشن نیست، همان روز بسیاری از اسامی گم شد و به گفته برخی ساکنان روستا که موقع ثبت اسمها کودک بودند و عقلشان به این نمیرسید که برای ثبتنامشان به هر دری بزنند؛ آنهایی که اسمشان در لیست نیست درصد جانبازی نگرفتند و با گذشت 31 سال از آن روز و کمیسیونهای پزشکی متعدد همچنان کسی نتوانسته درصد جانبازیاش را ثبت کند. باوجود داشتن پرونده پزشکی 500 نفر از افرادی که اسم آنها در لیست نبود هنوز درصد شیمیایی ندارند و تنها مدعی شیمیایی محسوب میشود. مردم روستا در میان صحبتهایشان بارها به این موضوع اشاره کردند که افراد زیادی توانستند از بمباران زرده درصد جانبازی بگیرند درحالیکه اصلاً ساکن آنجا نبودند و از شرایط سوءاستفاده کردند. بااینحال در یک خانواده 7 نفری، پدر و مادر فوتشدهاند، 3 نفر از بچهها درصد گرفتهاند و به بقیه درصد داده نشده است. گرفتن درصد جانبازی برای مردمان روستانشین موضوع مهمی است چراکه میتواند کمکخرجی برای تهیه دارو و اسپریهای تنگی نفس باشد.
وقتی مسئولان آمار جانبازان تحت پوشش را میگویند خبری از 1400 نفر مرد و زن شیمیایی زرده نیست و هنوز هیچکس کلنگ روبان پیچی شده دست نگرفته که بگوید: آغاز عملیات اجرایی مرکز درمانی زرده
31 تیر 1367 هر روز در زرده ادامه دارد، هر روز که یکی نفسش میگیرد، هر روز که جواب آزمایش بدخیمی سرطان یکی مثبت است، هر روز که نوزادی ناقص به دنیا میآید، هر روز که پسری نابینا از خواب بیدار میشود و بازمیبیند دنیا سیاه است و چیزی دیده نمیشود. هر روز که دختری به چهره زیبا و سالم باقی دختران حسرت میخورد و هیچ مسئولی نیامد از پیشرفت فیزیکی یک مرکز درمانی در زرده خبر بدهد، کسی نیامد بگوید هدفگذاری کردیم سال آینده مردم زرده شب و نصف شب برای اینکه نفسشان باز شود مجبور نباشند تا بیمارستان شهرهای اطراف بروند. هیچکس وقتی از اعتبارات تخصیصیافته برای ساخت بیمارستانهای چند صد تختخوابی یاد میکند نامی از مرکز درمانی زرده نمیبرد، وقتی مسئولان آمار جانبازان تحت پوشش را میگویند خبری از 1400 نفر مرد و زن شیمیایی زرده نیست و هنوز هیچکس کلنگ روبان پیچی شده دست نگرفته که بگوید: آغاز عملیات اجرایی مرکز درمانی زرده.
دیدگاه تان را بنویسید