دولت ما با دولت آنها فرق دارد
آسیه ویسی
وقتی در سراشیبی مشکلات قرار میگیریم و جانمان به لبمان میرسد.
وقتی هر روز که بیدار میشویم، اولین کاری که میکنیم این است که قیمتهای مختلف را چک میکنیم و بعد هجوم میبریم به بازار، چون همهچیز نسبت به دیروز گرانتر شده و چون فردا هم گرانتر خواهد شد، پس باید بخریم و ذخیره کنیم.در چنین وقتهایی و وقتهایی از این دست است که در میانه صف، و سر و دست شکستن برای خرید، خودمان را با کشورهای دیگر مقایسه میکنیم. آقایی از آن طرف صف، باصدای بلند میگوید: وقتی لبنیات در آلمان گران شد، مردم نخریدند، تا دولت مجبور شد ارزان کند. همین آقا نوبتش که میشود دو کارتن روغن برمیدارد و برای کارتن سومی چانه میزند.وقتی اعتراض میکنی که خوب نخر تا ارزان شود، میگوید دولت ما، دولت آلمان نیست!
میدانم که همین داستان آلمان و مثالهای دیگری از این دست را همه در فضاهای مجازی خواندهایم. و میدانم که همه ما در همان آن، به این اندیشیدهایم و حتی به زبان آوردهایم که دولت ما با دولت آنها فرق دارد. و دقیقا داستان ما همین است؛ دولتها هستند که واکنش ملتها را تعیین، و سمت و سو میدهند؛ وقتی بین دو عنصر مهم اجتماعی، هیچ رابطه دو سویه و مهمتر از آن هیچ اعتمادی وجود ندارد، اوضاع همین میشود که الان به آن مبتلاییم: دولت ما با دولت آنها فرق می کند. و این جمله، خطرناکترین بیانیه یک ملت است و نشان از وقوع یک اتفاق دردناک بین دولت و ملت است، و بروز یک ترومای بدخیم در مناسبات اجتماعی.
اینکه فساد در تمام بدنههای اجتماعی و اقتصادی ما نهادینه شده، اینکه احتکار کالاهای اساسی، جعل و تقلب در تولید مواد غذایی و بیتوجهی به جان و سلامت مردم، به یک نرم و هنجار تبدیل شده، نه اتفاق تازه ای است و نه ما حرف تازهای در مورد آن داریم؛ اصلا چه میتوان گفت؟ در حالیکه در مسیر کوران این وقایع قرار گرفتهایم و توان هیچ عکسالعملی نداریم، نمیتوانیم فکر کنیم و درست تصمیم بگیریم.
ما آسیب دیدهایم و فرد آسیبدیده نیاز به کمک و حضور مشفقانه «دیگران» نیاز دارد که کاربلدند و میتواند آسیب و درد را درمان کنند.
ما اما فرزندان یتیم شدهای هستیم که «پدر» ترکمان کرده و بیمار و ناتوان برجایمان گذاشته و طبیعی است که رفتارمان، بیشتر از سر ناچاری و گمگشتگی باشد، تا از سر تفکر و مآل اندیشی. ملتی که نتواند به دولتش اعتماد کند، عملا و ذاتا، یک ملت یتیم است و همین احساس یتیم بودگی است که اینک در سر همه دارد سودای رفتن و نماندن میپزد.
جوانها که از مدتی پیش رفتن را آغاز کردهاند. حالا سالمندان هم به راه افتادهاند. مگر چهقدر میتوان هر صبح بیدار شد؛ اخبار گرانتر شدن را شنید و هی خرید و هی انبار کرد؟ یک جایی باید این داستان تمام شود و از آنجا که پدر نیست، یا بیتوجه است، یا برایش مهم نیست و یا هرچه... فرزندان بار سفر بستهاند و راهی شدهاند.
کافی است نگاهی به صفهایی که جلوی سفارت کشورهای مختلف کشیده شده بیندازیم. کافی است اعلام کنید می خواهید بروید تا در آنی ، چند «قاچاق بر» پیدا بشوند با پیشنهادهای مختلف! که هیچ تضمینی در مورد به سلامت رساندن شما به آن سوی مرز نمیدهند.
و این داستان ادامه دارد؛ چون دولت ما با دولت آنها فرق دارد.
دیدگاه تان را بنویسید