بررسی یک واقعیت دردناک؛ ما هم ترسناکیم و هم میترسیم!
چرا همبستگی اجتماعی نداریم؟
یک نفر چند روز پیش نوشته که از ایرانیها میترسد، و برای این ترسیدنش، هزار و یک دلیل مستند هم آورده، او، یعنی نویسنده نامه، بهعنوان یک ایرانی که حق رای دارد، حق حرف زدن نوشتن هم دارد و طبعا از این حق خود استفاده کرده است تا بگوید که حالش خوب نیست. خواسته است با این نامه، به جامعهای که در آن زندگی میکند و به مسئولان آن، تنلگری بزند که «هی حواستان به مردم هست؛ مردم به هم ریختهاند... یک جور دیگر شدهاند.» آیا گرانشدن، ناپیدا شدن، احتکار کردن، حد و مرزی ندارد؟ آیا برای این مشکلات، هیچ نقطه و آستانه مشخصی وجود ندارد که بگوییم که خوب گران شده، ولی در همین حد؟! پرسش اساسیِ خیلی نامربوط به این مبحث، که نمیتوان از آن گذشت این است که چهطور ملتی حاضر شده است به اینهمه مشکل و بیمسئولیتی و بیمبالاتی و عدم توانایی در مدیریت، رای بدهد؟!
آذر فخری، روزنامهنگار
این روزها که نه، در طول ماههای اخیر، اغلب ما دچار تنشها و شوکهای فراوانی شدهایم و در حال از سرگذراندن بحرانهای عجیب و غریبی هستیم که ما را نسبت به آینده پیش روی خود و فرزندانمان نگران و حتی نا امید کرده است. معضلات و بحرانهای اجتماعی اخیر، از هر بعد که به آن نگاه کنیم، صبر و توان و تحمل را از اغلب ما گرفته است. تقریبا در تمام زمینههای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و بهخصوص اخلاقی، کم آورده ایم. بگذارید به صراحت بگوییم که دچار نوعی رخوت و سکون و کسالت حاصل از احساس از دسترفتگی و تمامشدگی، شدهایم. شوکهای اقتصادی اخیر، بیکاری و گرانی، هر طور که حساب کنید، موجب بهوجود آمدن شکافهای عمیق بین «مردم با دولت» و «مردم با مردم» شده است. در این میان، واکنشهای مختلفی از مردم عادی و نیز مسئولین دیده میشود که هیچکدام توان حل کردن و حتی تسکین، ندارند. نهایت نظری که مسئولان میدهند این است که «خودمان انتخاب کردهایم» و «خودمان رای دادهایم»، پس باید تحمل کنیم. اما پرسش اساسیِ خیلی نامربوط به این مبحث، که نمیتوان از آن گذشت این است که چهطور ملتی حاضر شده است به اینهمه مشکل و بیمسئولیتی و بیمبالاتی و عدم توانایی در مدیریت، رای بدهد؟! کدامیک از ما ایرانیهای «ترسناک»! به معضلات اقتصادی و انزوای اجتماعی و سیاسی رای دادهایم؟! کِی این اتفاق افتاده است؟! بماند.
یک نامه ترسناک!
خوبی یا بدی شبکههای اجتماعی این است که آدم خیلی زود، از همهچیز با خبر میشود و نامهها، خیلی زودتر از آنکه خورشید طلوع کند، به خانههایمان میرسند و باز شده و نشده، حال و روزمان را به هم میریزند. گاهی هم البته خود نامه، چندان مهم نیست و خیلی آدم را اذیت نمیکند، اما جوابهایی که به این نامه داده میشود، آزاردهندهاند و عجیب حال آدم را بد میکنند. یک نفر چند روز پیش نوشته که از ایرانیها میترسد، و برای این ترسیدنش، هزار و یک دلیل مستند هم آورده، او، یعنی نویسنده نامه، بهعنوان یک ایرانی که حق رای دارد، حق حرف زدن نوشتن هم دارد و طبعا از این حق خود استفاده کرده است تا بگوید که حالش خوب نیست. خواسته است با این نامه، به جامعهای که در آن زندگی میکند و به مسئولان آن، تنلگری بزند که «هی حواستان به مردم هست؛ مردم به هم ریختهاند... یک جور دیگر شدهاند.» اما عدهای در جوابش، چیزهایی نوشتهاند که از نامه او بیشتر ترسناک است و دل آدم را خالی میکند. همین نامههایی که اینطور سریع و بی حساب و کتاب، و شتابزده، رد و بدل میشوند، خیلی خوب ثابت میکنند که ما چهقدر هیجانی هستیم و منتظریم تلنگری به ما بخورد تا فریادمان به آسمان برود. ما، از اینکه از خودمان، بهعنوان ایرانی، انتقاد کنیم یا به عنوان ایرانی انتقاد بشویم، میترسیم. این است که ترسناک است. این نامههایی که در پاسخ این آدم نوشته شده، ترسناکترند. اینهایی که از خود نویسنده پرسیدهاند آیا از خودت نمیترسی؛ چون خودت هم ایرانی هستی؟ نامههایی که از این آدم «ایرانیترس» پرسیدهاند که به چه حقی ملت ما را با بلاد کفر مقایسه کرده که توانستهاند بهطور خودجوش، بحرانهای اجتماعیشان را کنترل کنند و گوشت تن هم را نخورند.
اما داستان چیست؟
آیا ما ترسناکیم؟
با یک حساب سرانگشتی میشود ثابت کرد که هم ترسناکیم و هم ترسناک نیستیم. اما به هر حال مسئله «ترس» وجود دارد. ترس در حال و هوای زندگی ما پرسه میزند. پس برویم به سراغش!
نامه از رفتارهای ناهنجاری می گوید که در بحرانهای مختلف از ما سرزده است. از ما، یعنی از همین ما ایرانیها، نان را گران کردهایم، نرخ تاکسی را گران کردهایم، احتکار کردهایم، و از هر جا که توانستهایم و امکانش بوده دست روی گلوی هم گذاشتهایم و به جای همگرایی و همدلی، به منافع آنی خود و بیرون کشیدن رخت و پخت خویش از غائله اندیشیدهایم. سوالی که از پس این نامه، چشمک میزند این است که خوب، گران بشود، اما آیا گرانشدن، ناپیدا شدن، احتکار کردن، حد و مرزی ندارد؟ آیا برای این مشکلات، هیچ نقطه و آستانه مشخصی وجود ندارد که بگوییم که خوب گران شده، ولی در همین حد؟! پرسش اصلی نهفته در این نامه، که بیشتر بهصورت رنجنامه نوشته شده این است که ملت، چرا حواسمان به همدیگر نیست و تا تقی به توقی میخورد، میچسبیم از خِر هم و کمی تحمل نمیکنیم. کمی منتظر نمیمانیم. کمی نمیایستیم و تا ده نمیشماریم؟
ما تا چه حد یکپارچهایم؟
دکتر عزتالله سام آرام، استاد دانشگاه و جامعهشناس معتقد است: « طبق نظریات جامعهشناسی، افراد در درون ساختارهای اجتماعی و ارتباطات قرار دارند و کیفیت زندگی و عملکرد خوب در زندگی، بر سلامت روانی موثر است و نحوه برخورد با تکالیف و چالشهای اجتماعی تعیین کننده رفتارهای مدنیاند. کیفیت زندگی و عملکرد شخصی افراد با معیارهای اجتماعیشان ارزشیابی میشود و سلامت اجتماعی، دربرگیرنده اجزا و مؤلفههایی است که روی هم رفته مشخص میکند که آیا فرد از کیفیت زندگی مناسبی برخوردار هست یا نه و به چه میزانی؟» دکتر سام آرام در رابطه با شاخصهای سلامت اجتماعی، به چند مولفه بسیار مهم اشاره میکند و توضیح میدهد که با معیارسنجی در مورد همین شاخصههاست که میتوانیم به آسانی به میزان سلامت و تعامل، و همگرایی اجتماعی افراد جامعه خودمان پی ببریم.
اولین موردی که در هر بحرانی در رفتار مردم به چشم میخورد و مورد سنجش قرار میگیرد، میزان «انسجام و همبستگی اجتماعی» مردم در رابطه با دولت و با یکدیگر است؛ اینکه اجتماع قابل فهم، منطقی و قابل پیشبینی است. و مردم به جامعه خود علاقهمندند و میخواهند مشکلات مربوط به آنرا درک کنند. افراد سالم و اجتماعی، در مقابل دسیسههای اجتماعی مراقب و هوشیارهستند و احساس میکنند که میتوانند آنچه را که در اطرافشان رخ میدهد بفهمند. اما این علاقهمندی و فهم و درک، زمانی اتفاق میافتد که مسائل اجتماع، تا حد امکان شفاف باشد و مردم بهعنوان عناصر اصلی یک جامعه، واقعا بدانند که ریشه اتفاقات جامعهای که در آن زندگی میکنند چه معادلات و هنجارهای خاصی است و از نقش دولتمردانی که به آنها رای دادهاند و از نقش خود بهعنوان مردم، آگاه باشند. در صورت آگاهی از این نقشهای دوگانه و دوسویه است که میتوان به انسجام و همبستگی مردم امید داشت و میزان و کیفیت آنرا پیشبینی کرد.
مورد دیگری که از پی انسجام اجتماعی مطرح میشود، «یکپارچگی اجتماعی» است. این جامعهشناس معتقد است که احساس بخشی از جامعه بودن، حس این که فرد به جامعه تعلق دارد و از سوی جامعه حمایت میشود از آنجا منشا میگیرد که مردم احساس کنند عنصر مشترکی بین آنها و کسانی که واقعیت اجتماعی آنها را میسازند وجود دارد. اینکه آنها؛ همسایهها و همشهریهایشان، منافع و لاجرم اهداف مشترکی دارند و میتوانند در کنار هم در تامین این منافع و اهداف، بهصورت یکپارچه، تعامل داشته باشند.
اما این تعامل و احساس یکپارچگی، خود از احساس عمیق «پذیرش»، برمیخیزد. دکتر سام آرام میگوید:«داشتن گرایشهای مثبت نسبت به افراد، تصدیق کردن دیگران و پذیرفتن افراد علیرغم برخی رفتارهای سردرگمکننده و پیچیده آنها، یعنی پذیرش! پذیرش اجتماعی وقتی اتفاق میافتد که فرد آموخته باشد «خود» را بپذیرد. «خودپذیری» هم ارزشی است که از سوی اجتماع، به فرد داده میشود و یکی از ابعاد سلامت روان است. در پذیرش خود، فرد نگرش مثبت و احساس خوبی در مورد خود و زندگیاش دارد و با وجود ضعفها و ناتوانیهایش، همه جنبههای خود را میپذیرد. در پذیرش اجتماعی، فرد اجتماع و مردم آنرا با همه نقصها و جنبههای مثبت و منفی باور دارد و میپذیرد. اگرفرد، خود را عضو حیاتی اجتماع بداند و فکر کند چیز ارزشمندی برای عرضه به دنیا دارد، احساس دوست داشته شدن میکند، در دنیایی که صرفا به دلیل انسانبودنش، برای او ارزش قائل است.
سقف وطن، از سقف خانهمان بلندتر است!
دکتر سام آرام میگوید هر دو طرفی که نامه مینویسند؛ چه آن کس که نسبت به رفتار همشهریهایش، اعتراض دارد و از آنها میترسد ونگران رفتار آنها درشرایط بحرانیتر است، چه آنهایی که برای این فرد پاسخ مینویسند و خود او را ترسناک خطاب میکنند یا از او گله میکنند، درواقع همه، ترسیدهاند. همه ما دچار التهاب و نگرانی هستیم و در این مورد، نه با تخریب و زیر سوال بردن و احساس اهانت کردن، بلکه با درک متقابل و پذیرندگی است که میتوانیم وارد یک گفتوگوی مدنی شده و با چالشهای موجود روبهرو شویم و یک راه برونرفت جمعی پیدا کنیم. درست است که ما در خانههای جدا از هم و زیر سقفهای شخصی زندگی میکنیم، اما سقف وطن، بلندتر و متعلق به همه ماست.
دیدگاه تان را بنویسید