بسته بودن زندگی خانوارهای کارگری به یک تار مو
رویای سوخته دختری که میخواست بازیگر شود
از مقامات صومعهسرا گرفته تا نماینده مجلس، همه آنها او را به نهادهای امدادرسان مثل کمیته امداد و بهزیستی ارجاع دادهاند. آن نهادها هم مدتی او را معطل کردهاند، از این اتاق به آن اتاق فرستادندش و در نهایت گفتهاند، نمیشود، «فعلا» نمیشود، بودجه نداریم از روز هشتم فروردین، تلاش و تقلای این خانواده شروع میشود، خانوادهای که هیچ مرجعی برای حمایت ندارند. باید فقط به خودشان متکی باشند، خانوادهای که در شرایطی زندگی میکنند که همه چیز آن «پولی» است حتی درمان سوختگیهای بدن نحیف دخترکی شش ساله
نسرین هزاره مقدم
صدایش گرفته و تبدار است؛ مادری که میخواست از پوست خودش به تن دخترش وصله کند تا شاید شادی و جوانی را به او بازگرداند، اما نشد. دکترها گفتند دو پوست با هم همخوانی ندارند.... حالا این مادر باید همراه دخترش بسوزد و بسازد، همراه آتنای نهسالهای که روزی، روزگاری رویای بازیگر شدن در سر میپروراند اما این روزها از آرزوهای بزرگش خبری نیست. این روزها فقط میخواهد سقف بالای سرشان را نگیرند. میخواهد پدرش لبخند بزند، زندگی کند و بتواند ماشین کهنه و اسقاطش را حفظ کند، همچنان مسافر بزند از صومعهسرا به رشت از رشت به رودسر و لنگرود و آن وقت آخر شب با لبخند، یک لبخند ساده به خانه بازگردد.
مادر آتنا میگوید: از روزی که آب جوش ریخت روی تمام بدن دخترم، دو سال و چند ماه میگذرد. حالا باید منتظر هجده سالگیاش باشیم تا دوباره برود زیر تیغ جراحی...
زندگی این خانواده ساکن صومعهسرا از یک روز نحس که اتفاقاً وسط تعطیلات نوروز افتاده بود، در سراشیبی افتاد و سقوط کرد. هشتم فروردین ۹۴، روزیست که همه چیز آتنای شش ساله سوخت؛ بدنش، صورت زیبا و معصومانهاش، آرزوی بازیگر شدنش، شیطنتهای کودکانهاش و البته لبخندهای پدرش که انگار همان لحظه شوم روی صورتش ماسید؛ برای همیشه ماسید.
آن روز زیبای بهاری مثل روزهای دیگر بود. طبیعت زنده و پرهیاهوی صومعهسرا، میان کوچهها جریان روشنی داشت تا اینکه برای آتنا و خانوادهاش آن لحظات تلخ فرا رسید، از همان لحظاتی که در آینده بارها به آن برمیگردی و افسوس میخوری، بارها برمیگردی، زیر و بماش را مرور میکنی و به خودت نهیب میزنی، از همان لحظاتی که یک دم غفلت، یک عمر پشیمانی به دنبال میآورد.
آن سال عیدمان زهرمار شد
مادر آتنا آنچه در آن روز بهاری بر آتنا گذشت را اینطور تصویر میکند: حدود بعدازظهر هشتم فروردین ۹۴ بود که آتنا گرسنهاش بود و میخواست از کشوی کمد زیر سماور، یک دانه بیسکویت بردارد که به ناگهان فریادش به آسمان رفت. دیگر یادم نمیآید که چه شد. چطور به بیمارستان رساندیمش، چطور بعد از آن حادثه روزها را سر کردیم و چه بر ما گذشت. مادر آتنا فقط یک جمله را مدام تکرار میکند: آن سال، عیدمان زهرمار شد. سال ۹۴، نوروز ۹۴ را هیچ زمان فراموش نمیکنم، هرگز....
آن روز، همین که دست آتنا به کشو میرود، آب جوش سماور روی صورت و بدنش سرازیر میشود. حالا «آتنا نیکخواه» سه سال تمام است که دردهایش تمامی ندارد. مادرش، کابینتساز را در بروز حادثه مقصر میداند. میگوید جای سماور را درست و استاندارد تنظیم نکرده بود. اگر کارش را درست انجام داده بود دخترم دچار این مصیبت نمیشد اما فوراً لحن صحبتش عوض میشود: آن بدبخت هم مثل خود ما کارگر است. نه ازش شکایت کردم و نه میخواهم بکنم. او هم نمیخواسته ما به این حال و روز بیافتیم.
این زن که غیر از آتنا، دو فرزند دیگر هم دارد، «دخترانگی آتنا» را بر باد رفته میداند: این دختر با یک حادثه نابود شد، آن هم در شش سالگی. کاش لااقل دست و بالمان باز بود. کاش میتوانستیم او را ببریم خارج از کشور یا همینجا بدون نگرانی هزینههای درمانش را تامین کنیم. به خدا از روزی که آتنا به این روز افتاده، خواب و خوراک ندارم. حتی میروم خانههای مردم کار میکنم؛ تمیزکاری، رفتوروب و آشپزی فقط برای اینکه بتوانیم هزینههای دوا و آمپولهای ماهانه آتنا را فراهم کنیم.
از همان روز هشتم فروردین، تلاش و تقلای این خانواده شروع میشود، خانوادهای که هیچ مرجعی برای حمایت ندارند. باید فقط به خودشان متکی باشند، خانوادهای که در شرایطی زندگی میکنند که همه چیز آن «پولی» است حتی درمان سوختگیهای بدن نحیف دخترکی شش ساله.
آتنا را به بیمارستان میبرند و چندین بار عمل میکنند. آتنا تمام صورت و بالاتنهاش را در لهیب آب جوش از دست داده، از بدنش پوست برمیدارند و پیوند میزنند تا آنجا که دیگر پوست تازهای برای پیوند زدن باقی نمیماند. جراحی پشت جراحی اما زیبایی به صورت سوخته این دخترک بازنمیگردد.
مردی ناکام که یک حادثه تلخ همه زندگیاش را مصادره کرد
قبل از بهار نحس ۹۴، پدر آتنا صاحب یک مغازه استیجاری بود و از آنجا خرج خانواده پنج نفری را درمیآورد اما مجبور میشود به خاطر هزینههای عمل مغازه را واگذار کند و با پولش، خرج درمان آتنا را بپردازد. باز پول کم میآورد. بخشی از وام خانه را که برای تکمیل سرپناه خانوادهاش لازم دارد، برمیدارد و هزینه درمان آتنا میکند ولی باز کفاف نمیدهد. او حالا مسافرکش است. با پول مسافرکشی خرج خانواده و فرزندانش را میپردازد اما هزار و یک مشکل دارد، ازجمله اینکه به خاطر خرج سنگین دوا و درمان آتنا نتواسته اقساط وام خانه را بپردازد و همین روزهاست که بانک خانه را بگیرد، مصادره کند؛ مصادره به نفع سرمایههای ملی! مصادره به نفع بانک، آنهم از مردی که چیزی برای گرفتن ندارد؛ مردی ناکام که یک حادثه تلخ همه زندگیاش را مصادره کرده.....
امسال هزینههای درمان دوبرابر شده است
هزینه شش بار عمل آتنا به همراه باقی خرجها ازجمله پول آمپولها تا امروز 200میلیون تومان شده. این خانوده کارگری، 200میلیون تومان پرداخته تا آتنا بتواند به زندگی بازگردد اما هنوز که هنوز است، درمان ادامه دارد. پدرش وضعیت درمانی آتنا را اینطور شرح میدهد: «شش بار عملش کردند. هنوز سر و صورتش خوب نشده. گفتند عمل بعدی در 18سالگی. در حال حاضر برای اینکه در محل سوختگی آتنا گوشت زائد رشد نکند باید از طریق دارو تحت درمان قرار گیرد که آن نیز ماهانه چیزی حدود یک میلیون تومان هزینه دارد. البته تا چند ماه پیش، پول داشتیم و میتوانستیم این مبلغ را تأمین کنیم اما حالا نمیتوانیم. هم هزینههای درمان سر به فلک کشیده و هم ما دیگر پولی در بساط نداریم. الان نسبت به قبل از سال، قیمت آمپولها و داروها دو برابر شده. از کجا بیاورم که بپردازم؟»
بیش از شش ماه است که درمان آتنا را قطع کردهاند. پدرش دست به دامان خیلیها شده، از مقامات صومعهسرا گرفته تا نماینده مجلس که البته همه آنها او را به نهادهای امدادرسان مثل کمیته امداد و بهزیستی ارجاع دادهاند. آن نهادها هم مدتی او را معطل کردهاند، از این اتاق به آن اتاق فرستادندش و در نهایت گفتهاند، نمیشود، «فعلا» نمیشود، بودجه نداریم. او حالا دست به دامان خیرین و مردم شده است.
خودش میگوید: همه به من کارگری که همه زندگیام را باختهام کلی وعده و وعید دادند اما وعدهها همه در حد حرف باقی ماند. حتی به یکی از آنها عمل نکردند. دیگر خسته شدم. از مردم کمک خواستم. از این نهادهای دولتی که مسئول این قبیل کارها هستند، آبی برای من کارگر بیپول گرم نمیشود. مگر ما مردم خودمان به داد هم برسیم!... پدر آتنا شماره کارت ۶۰۳۷۹۹۱۷۴۶۴۸۱۷۰۸ را اعلام کرده تا هر کس که میتواند به او و خانواده محتاجش کمک کند. میگوید دعای خیر من و خانوادهام بدرقه شماست. اگر میتوانید کمک کنید.... این پدر نامهای هم خطاب به مسئولان نوشته. این نامه شرح حال زندگی مردی است که مستاصل است، مردی که اگر بخواهد درمان دخترش را ادامه دهد باید ماشین زیر پایش را بفروشد. اگر ماشین را بفروشد، اسباب نان درآوردن را فروخته و خانوادهاش به مضیقه میافتند اما اگر درمان را ادامه ندهد، زندگی و شادابی دختر جوانش چه میشود؟
بهزیستی اعلام کرد بودجه نداریم!
این نامه، رنجنامه مفصل مردیست که مثل خیلیهای دیگر در این زمانه نامراد، نمیتوانند از پس خرجهای درمان خصوصی و «کالایی» بربیایند:
«اینجانب دانش نیکخواه پاسکه ساکن شهرستان صومعهسرا هستم. حقیر دارای سه فرزند هستم که فرزند اول بنده ساکن دیار غربت و در حال کارگری و تامین هزینه زندگی خود است و فرزند دوم اینجانب در حوزه علمیه در شهرستان فومن است و فرزند سوم اینجانب که روی اصلی کلام حقیر با حضرتعالی است، دختر خانمی ۹ ساله است که حدوداً سه سال پیش دچار سانحه سوختگی شده و از آن زمان تاکنون درگیر درمان این طفل معصوم هستم. شغل حقیر رانندگی و مسافرکشی است که در حال حاضر با وضعیت اقتصادی این زمان نمیتوانم جوابگوی درمان فرزندم شوم. حتی نمیتوانم جوابگوی خرجکرد گذشته که ۳۰ میلیون تومان وام و حدود ۲۰۰ میلیون تومان بوده است، باشم. در حال حاضر فشار زیاد طلبکاران، قسطهای عقبافتاده بانک، نداشتن کار درست و درمان و هزینههای درمان این طفل معصوم برایم زندگی را بسیار بسیار سخت کرده است. از محضر نمایندگان مجلس به کمیته امداد، بهزیستی، مددجویی و... مراجعه کردم که دردی از ما دوا نشد و به خاطر ۲۰۰هزار تومان پول، بهزیستی ۶ ماه حقیر را سر چرخاندند و آخر سر اعلام کرد بودجه ندارد.»
به خاطر ۲۰۰هزار تومان، بهزیستی شش ماه تمام، این کارگر کمدرآمد، دانش نیکخواه را معطل میکند و آخر سر میگویند بودجه نداریم!
این اصل بیست و نهم قانون اساسی است: برخورداری از تأمین اجتماعی از نظر بازنشستگی، بیکاری، پیری، از کارافتادگی، بیسرپرستی، درراه ماندگی، حوادث و سوانح و نیاز به خدمات بهداشتی و درمانی و مراقبتهای پزشکی به صورت بیمه و غیره حقی است همگانی. دولت مکلف است طبق قوانین از محل درآمدهای عمومی و درآمدهای حاصل از مشارکت مردم، خدمات و حمایتهای مالی فوق را برای یک یک افراد کشور تأمین کند.
سوال اینجاست که چرا این اصل قانونی، شامل حال خانوادههای مستحق، کمدرآمد و رنجوری مثل خانواده نیکخواه نمیشود. چرا مرد بیچاره را شش ماه سر میدوانند و آخر میگویند شرمنده، بودجه نداریم. چه بر سر حقوق شهروندی مردمانی مثل آتنای دردکشیده آمده است؟
آتنا دختری که یک روز میخواست بازیگر شود، هم خودش سوخته و هم آرزوهایش. او امروز دیگر هیچ آرزویی ندارد جز اینکه پدرش بتواند قرضهای مردم را بپردازد و بانک هم به خاطر اقساط عقبمانده خانه را از آنها نگیرد، جز اینکه پدر کارگرش بتواند اتومبیل کهنه را نگه دارد و مسافرکشی کند و شبها با «لبخند» به خانه بازگردد، با لبخند و بوی «نان»....
دیدگاه تان را بنویسید