پرونده ای که در دادگاه خانواده تهران مطرح شد
رقابت عجیب یک زن با دوست مطلقه اش
گروه حوادث: زن جوان وقتی به بازار کار در یک مجتمع تجاری شیک و لوکس در کنار دوستان قدیمی اش مشغول به کار شد در اقدامی عجیب تصمیم به جدایی و پایان دادن به زندگی مشترک با شوهرش گرفت.
روز چهارشنبه 7 شهریور ماه امسال، دادگاه خانواده میدان ونک، هیاهوی خانواده ها برای جدایی یا وساطت برای زوج هایی که قصد طلاق داشتند به گوش می رسید اما ناگهان صدای زن جوانی به گوش رسید که با صدای بلند فریاد می زد می خواهم جدا شوم و این در حالی بود که پسر جوان و لاغر اندام که اشک در چشمانش حلقه زده بود در برابر فریادهای همسرش سکوت کرده بود.
کمی جلوتر می رویم تا دلیل اختلاف این جدایی و سر و صداها را متوجه شویم که صدای پسر جوان که بغض گلویش را نتوانسته بود نگه دارد شکسته شد و در حالیکه آرام اشک می ریخت به همسرش می گفت « دوستت دارم» ، «نمی خواهم جدا شویم».
دوستی قبل از ازدواج
مرجان چند قدم از شوهرش فاصله گرفت و روی صندلی نشست و وقتی متوجه خبرنگار ما شد به آرامی گفت دنبال سوژه عجیب نباش من اینجا تنها سوژه ای هستم که امروز دادگاه را روی سرم گذاشته ام.
زن جوا گفت: خرداد ماه 86 بود که از امتحانات مدرسه به سمت خانه در حال حرکت بودم که پسر جوانی را که نزدیکی خانه مان زندگی می کرد مشاهده کردم، ابتدا خیلی آرام از کنار او عبور کردم که ناگهان پسر جوان از من خواست کمی تحمل کنم و بایستم.
چون پسر جوان همسایه مان بود پس از چند قدم که از او فاصله گرفته بودم، ایستادم و این در حالی بود که نفس هایم سنگینی می کرد و استرس تمام وجودم را گرفته بود.
حمید به سمتم آمد و با چند جمله کوتاه ابراز علاقه اش را به من نشان داد و خواست تا برگه ای که در دستش بود را از او بگیرم، ابتدا هیچ صدایی نمی شنیدم تا اینکه حمید صدایم کرد و به خودم آمدم، برگه را گرفته که داخلش شماره تلفنش را نوشته بود و به سرعت به سمت خانه آمدم.
2 روز از این ماجرا گذشت و هر روز به این فکر می کردم که با پسر همسایه تماس بگیرم یا نه، تا اینکه بار دیگر حمید را در برابر خودم دیدم و ازم خواست تا با او تماس بگیرم تا بیشتر با هم آشنا بشویم.
با حمید تماس گرفتم و دوستی ما از همان زمان شروع شد و معمولا هر روز با هم تماس تلفنی داشتیم تا اینکه بعضی روزها به بهانه رفتن پیش دوستانم با حمید به بیرون از خانه می رفتیم و هر روز که می گذشت دوستی و علاقمان به هم بیشتر می شد تا اینکه حمید به من قول ازدواج داد و خواست تا درباره این موضوع فکر کنم.
عشق به حمید آنقدر در من تاثیر گذاشته بود که همان ابتدا جواب بله را به او دادم و با برنامه ریزی که برای زندگی مان کرده بودیم و با توجه به کار حمید دوستی مان ادامه دار بود تا اینکه پس از 5 سال دوستی حمید به خواستگاری ام آمد.
خانواده هایمان فهمیده بودند که من و حمید از قبل تصمیم برای ازدواج گرفتیم و خانواده هایمان بعد از برگزاری مراسم خواستگاری و رسوم خانوادگی برای برگزاری جشن عروسی برنامه ریزی کردند.
ازدواج عاشقانه
مرجان آرام اشک می ریخت و گفت: هیچ خوشگذرانی در دوران جوانی ام نداشتم و روزهایی که همه دوستانم در کنار هم بودند من خودم را با حمید سرگرم کرده بودم تا اینکه جشن عروسی برگزار شد و آن روزها فکر می کردم بهترین اتفاق زندگی ام رقم خورده است.
همه به رابطه عاشقانه من و حمید حسادت می کردند، بدون هم هیچ جا نمی رفتیم و حتی بعضی شب ها که خانه پدر و مادرمان دعوت بودیم تا ساعت 10 شب منتظر حمید میماندم که با هم به میهمانی برویم.
روزها می گذشت اما دیگر زندگی مان یکنواخت شده بود، ابتدا من دوست داشتم صاحب بچه شوم که زندگی مان پر معنی تر شود اما حمید با توجه به اینکه در بازار کارش پولش را خورده بودند با این اقدام مخالفت می کرد و وقتی هم کمی وضع مالی اش بهتر شد و توانست بدهکاری اش را پرداخت کند من نمی خواستم بچه دار شویم چون زندگی برای من یکنواخت شده بود و حوصله بچه را نداشتم.
بازار کار
با دوستان قدیمی ام ارتباطم را شروع کردم و در حالی که با حمید عاشقانه زندگی می کردیم به پیشنهاد یکی از دوستان تصمیم گرفتم در مغازه لباس فروشی شان در یک مجتمع تجاری شیک و لوکش در شمال تهران مشغول به کار شوم.
حمید که به من اعتماد داشت و متوجه شده بود که در خانه ماندن برای من سخت شده پذیرفت که به بازار کار بروم و در مغازه لباس فروشی کار کنم.
خوش گذرانی های زنانه
مرجان ادامه داد: از صبح تا عصر در محل کارم بودم و با زنان و دختران زیادی دوست شدم و چون در دوران نوجوانی و جوانی هیچی از زندگی ام نفهمیده بودم بیشتر اوقاتم را با آنها می گذراندم و به اینکه آنها ازدواج نکردند و خوشگذرانی می کنند حسادت کردم و این در حالی بود که من هر روز نسبت به حمید سردتر می شدم و از او فاصله می گرفتم تا اینکه به خودم آمد و دیدم دیگر نمی توانم با حمید زندگی کنم ومی خواهم تنها باشم.
تصمیم به طلاق
زن جوان گفت: زندگی دیگر برای من معنایی نداشت، صبح ها وقتی از خواب بیدار می شدم حمید به محل کارش رفته بود و من بعد از خوردن صبحانه به سرکار می رفتم و شب ها وقتی هر 2 به خانه باز می گشتیم انقدر خسته بودیم که وقتی برای صحبت با هم نداشتیم به همین خاطر تصمیم گرفتم که به زندگی متاهلی ام پایان دهم و برای خودم زندگی کنم.
گریه های یک مرد
حمید آرام اشک می ریخت و وقتی همسرش به داخل اتاق قاضی رفت، گفت: می دانم که دوستانش زیرپایش نشسته اند تا او هم تنها زندگی کند چون یکی از دوستان صمیمی اش نیز از همسرش جدا شده و احساس می کنم همسرم تحت تاثیر حرفهای او قرار گرفته است .
وی افزود: ما در این سالها اختلافی با هم نداشتیم و هیچ کسی نمی تواند باور کند که مرجان تصمیم به جدایی گرفته است و اگر همان روز اول با کار کردنش مخالفت می کردم شاید کارمان به اینجا کشیده نمی شد.
مرد جوان ادامه داد: مرجان یک دنده است و حرفهای دوستانش روی او تاثیر گذاشته است اما خودش می گوید دوستانش نقشی در این تصمیم نداشته اند که باید به او شک کنم که شاید در محل کارش که یک مجتمع شیک و لوکس با مرد دیگری آشنا شده و به خاطر پولدار بودنش می خواهد مرا ترک کند.
حمید گفت: هیچ وقت در زندگی ام برای مرجان کم نگذاشتم و دوستش دارم، تنها موضوعی که مرا آزار می دهد این است که مرجان دلیلی برای خواسته اش نمی آورد و تنها می گوید که دیگر مرا دوست ندارد...
پسر جوان در حال صحبت بود که دفتردار قاضی حمید را صدا کرد و مرد جوان به آرامی روی پاهایش ایستاد و پس از پاک کردن اشکهایش وارد اتاق شد و قاضی حرفهای این زوج جوان را شنید.
قاضی دادگاه پس از صحبت های زوج جوان به آنها یک فرصت دیگر داد تا برای تصمیمی که گرفته اند بیشتر فکر کنند و به زندگی شان ادامه دهند که مرجان تاکید داشت من تصمیم جدی گرفتم و دیگر نمی خواهم با حمید زندگی کنم.
بنا به این گزارش، قاضی جلسه دیگری را برای آنها تعیین کرد تا تصمیم و حکم نهایی آنها را با توجه به خواسته 2 طرفین اعلام کند.
دیدگاه تان را بنویسید