این پسر در باند موادمخدر بود
دستور شوم نامادری به پسر ۱۵ ساله
گروه حوادث: پسر 15 ساله که در کانون اصلاح و تربیت شاگرد اول است سرنوشت عجیبی دارد. او با دستور نامادری اش برای اینکه هزینه خوشگذرانی های این زن و پدرش را تهیه کند وارد باند افیونی شد.
مرگ مادر
سال 90 بود که مادر حمید بخاطر بیماری سرطان به کام مرگ فرو رفت و این پسربچه به همراه خواهر بزرگتر و پدرش تنها ماندند. پدر خانواده مرد خوش رفتاری بود و روی اتوبوس کار می کرد و با وجود اصرارهای فامیل برای ازدواج دوباره چون دختر بزرگی داشت تن به ازدواج نمی داد و آنها با وجود غیبت مادر زندگی بدی نداشتند.
ازدواج خواهر
2 سالی نگذشته بود که سهیلا با خواستگاری پسرخاله اش که مهندس بود و در جنوب کشور زندگی می کرد عروس شد و با رفتن او خانه بی روح شد.
غذا پختن برای پدر سخت بود و حمید هم درس می خواند و در تابستان بازیگوشی می کرد. پدر دیگر خسته بود و با نخستین پیشنهاد برای ازدواج در تماس تلفنی از دخترش مشورت گرفت و با زنی به نام زهرا که بتازگی شوهرش در تصادف جان باخته و چون نمی توانست در تهران تنها زندگی کند به شهر آنها آمده بود ازدواج کرد.
نامادری بدجنس
زهرا بچه ای نداشت او وقتی پای در خانه شوهر جدیدش گذاشت مقررات سختی را جلوی حمید و پدرش گذاشت مرد که از تنهایی خسته شده بود تن به خواسته های این زن داد. زهرا مخالف کار شوهرش روی اتوبوس بود و مدام غر می زد که نمی خواهد شوهرش هر شب در جاده باشد و او و پسر نوجوان در خانه تنها بمانند. نامادری چند بار دروغهای بزرگی گفت و شوهرش را نسبت به حمید بدبین کرد. همین کافی بود تا مرد به جای رانندگی در جاده یک پراید خریده و در شهر کوچکشان مسافرکشی کند.
آشفتگی مالی
درآمد کم بابای حمید باعث اختلافات جدیدی شده بود. زهرا مدام می گفت باید زندگی خوبی داشته باشند و مدام حمید را مقصر می دانست که نان خور اضافی است و بدترین اتفاق این بود که نامادری رفتارها و تفریحهای نامناسبی داشت و پدر حمید نیز آلوده این رفتارها شده بود. آنها خانه را پاتوق کرده بودند و روزی نبود میهمان و بساط دود نداشته باشند. همین شبنشینی ها باعث شد بابای حمید به یک از کارافتاده تبدیل شود و با فروش پراید کاملا بیکار شد.
دستور نامادری
زهرا که اوضاع را بد می دید و دیگر توانایی این را نداشت شوهرش را وادار به کار کند سراغ حمید رود. پسر بچه وقتی شنید دیگر به مدرسه نمی رود و باید کار کند شوکه شد اما چاره ای نبود چون پدرش کاملا تسلیم نامادری بود.
کارگری در ساختمان
حمید ابتدا در یک نانوایی کار کرد اما صاحب مغازه بخاطر تصمیم به مهاجرت به تهران مغازه را بست و حمید برخلاف دوستانش که به مدرسه می رفتند راهی کار در ساختمان ها شد. او هر روز به سختی کار می کرد و حقوقش را دو دستی به نامادری می داد اما زهرا باز گلایه داشت و مرتب از او می خواست کار بهتری پیدا کند.
کج راهه
حمید که از این همه فشار خسته بود تنها با یک اشاره مسعود که او هم کارگری می کرد وارد باند موادمخدر شد و خرده فروشی را آغاز کرد. او 15 سال بیشتر نداشت اما بیشترین نقش مشترییابی مواد را برعهده داشت و همیشه مواد پدر و نامادریاش مجانی بود.
دستگیری
حمید خیلی زود از خرده فروشی به قاچاقچی مواد مخدر تبدیل شد تا اینکه در ماه های آخر 15 سالگی از سوی پلیس مبارزه با مواد مخدر دستگیر شد و این درحالی بود که محموله سنگین مواد به همراه داشت.
اعتراف
حمید کوچکتراز آن بود که سکوت کند و اقراری نداشته باشد او همه اعضای باند را لو داد و ماموران توانستند 6 سوداگرمرگ را به دام اندازند و یک باند سازمان یافته را از بین ببرند.
مجازات
حمید و اعضای باند سوداگران مرگ در دادگاه انقلاب محاکمه شدند و حمید بواسطه همکاری با پلیس و مقام قضایی و همچنین اعمال ماده حمایتی از اطفال از مجازات سنگین رهایی یافت و به تحمل 5 سال زندان محکوم شد.
زندانی درسخوان
حمید به کانون اصلاح تربیت انتقال یافت و در آنجا به آموختن درس پرداخت و یکی از شاگردان اول با نمرات ممتاز است.او همچنین یک نجار ماهر شده است و درآمد خوبی هم در داخل زندان دارد.
گفتوگو با حمید
می خندد و می گوید خدا او را دوست داشته که دستگیر شده و به زندان افتاده است.
چرا خوشحالی؟
زندگی من بیرون از کانون زندان بود اینجا من راحتم.
یعنی دلتنگ نمی شوی؟!
خیلی دلتگ آزادی هستم و برای رهایی از کانون لحظه شماری می کنم اما نه برای زندگی گذشته نه برای بازگشت نزد پدر و نامادری یا دنیای مواد مخدر الان با وجود اینکه سنم بالای 18 یال است اما یک مرد پخته هستم و مطمئنم آزاد شوم زندگی ایده آلی خواهم داشت.
چه برنامه ای داری؟
دانشگاه می روم و نجاری می کنم.
کجا زندگی می کنی؟
پس انداز برای اجاره خانه دارم همین کافیست!
اگر کار پیدا نکنی؟
کار دارم. چند باری مرخصی رفته ام و با یک کابینت کار آموزشی کار کرده ام او شوهر دوست مادر خدابیامرزم است و قول داده آزاد شدم بیکار نمانم خیلی هم کمکم کرده است.
پس پدر چی؟
با او کاری ندارم از دور شنیده ام او خانه نشین است و نامادری ام انگار در خانه سبزی فروشی دایر کرده است من دیگر با آنها کاری ندارم باید زندگی خودم را بسازم.
خیلی ناراحتی؟
خیلی.نامادری ام بدجنس است اما در راهی افتادم که نباید اما توانستم از باتلاق بیرون می آیم.
خواهرت چی؟
او را دوست دارم.دامادمان مهربان است آنها به دیدنم می آیند و وثیقه گذاشته من را به مرخصی می برند الان دایی هستم و خوشحالم.
با آنها زندگی نمی کنی؟
خیر می خواهم در همین شهر بمانم کار کنم و زن بگیرم پدر شوم و جبران بی کفایتی پدرم را با مهربانی برای بچههایم کنم.
و دانشگاه؟
حتما همسرم هم باید دانشجو یا کارمند باشد.
چرا؟
زندگی به من درس بزرگی داده و همین تفکر باعث شده تا انگیزه هایم تغییر کنند.
خودت معتادی؟
سیگار هم نمی کشم البته میکشیدم اما همیشه دوست داشتم خوشبو باشم و سیگار باعث بدبویی می شود.
تا حالا مواد کشیدی؟
اصلا.دستم پر مواد بود اما نامادری ام باعث شد از مواد متنفرم.
حرف آخر!
من آدم بزرگی خواهم شد آن موقع هم با من گفتوگو کنید!
دیدگاه تان را بنویسید