گفتوگو با مهدی رجبی، داستاننویس کودکان و نوجوانان
ادبیات ما اندرزگو است
اندکی که زمان بگذارید و میان داستاننویسان کودک و نوجوان آمد و شد کنید وکتابهای کودک و نوجوان را ورق بزنید، حتی اگر شده سرسری و گذرا، دستتان میآید که حال ادبیات کودک و نوجوان چندان تعریفی ندارد که البته یک شماره از صفحه کتاب به آن پرداخته بود. عدم مطالعات روانشناسی کودک، تفاوت سنی نویسندگان با نسل کودکان و بهروز نبودن ذهنیت و روحیات آنها، قواعد و قوانین تغییرناپذیر و دست و پاگیر سنت دیرپای برخورد با کودکان، بهعنوان موجوداتی که چندان درک و عقلانیتی ندارند، ادبیات کودک و نوجوان را به مقولهای نهچندان جدی در نظر عام و حتی برخی از نویسندگان کودک و نوجوان بدل کرده است. از این رو، با احساس ضرورت وجود نویسندگان جدی در حیطه ادبیات کودک و نوجوان و اینکه هر کسی نباید وارد ادبیات کودک شود، به گپ و گفت با یک نویسنده تماموقت کودکان و روایتش از نویسنده شدنش نشستیم.
افسانه فرقدان- روزنامه نگار
«در نوجوانی بیشتر رمانهای فانتزی و محیط زیستی مثل آثار جک لندن و ژول ورن را دوست داشتم. چون فضای داستانهایش شبیه محیط زندگی من بود. زمستانهای سرد پربرف کوهستانی، صدای گرگها، دشتهای وسیع و آوای وحش. من آن زمان هرگز فکر نمیکردم داستاننویس شوم، بهویژه اینکه نویسنده کودک و نوجوان شوم. بعد از دبیرستان میخواستم بهدنبال رویاهایم بروم و رویایم چیزی جز سینما و کارگردانی نبود، در نتیجه شروع به خواندن کتابهایی درباره سینما کردم. همان زمان یک فیلمنامه هم نوشتم و با رتبه 2 وارد دانشکده سینما تئاتر تهران شدم تا در رشته کارگردانی تحصیل کنم. یک سال بعد به دلایلی وارد دانشگاه صدا و سیما شدم. در این مقطع من درونگراتر شدم و با دنیای عظیمی از فیلم و کتاب آشنا شدم و تازه فهمیدم که هیچی نمیدانم. ناگهان فروریختم و این فروریختن برای من لازم بود. تا اینکه در سال دوم دانشگاه یک داستان جدی نوشتم، اما برای اولین بار کاراکتر داستان، کودک معلول ذهنی بود. بهشدت داستان تلخی بود که در جشنواره داستان دانشگاه برگزیده و بعدها چاپ شد. بعدها دو داستان دیگر را به اولین دوره جایزه ادبی اصفهان فرستادم که برگزیده و در کتاب جشنواره چاپ شدند. این سالها دیگر میدانستم داستاننویس میشوم و کتاب چاپ خواهم کرد، اما فکر نمیکردم داستاننویس کودک و نوجوان شوم. آن زمان خانم منیرو روانیپور داستانها را خوانده بود. من به خانم روانیپور گفتم که میخواهم داستانهایم را چاپ کنم و ایشان هم گفتند که داستانهایت را بیاور برای نشر قصه. من هم هشت داستان به نشر قصه دادم که سال 83 چاپ شد. 22 ساله بودم و ناگهان ترسیدم و احساس کردم توقعات جامعه ادبی از من بالا رفته است. انگار چاپ کتاب برایم زود اتفاق افتاده بود. سال بعد، کتاب «فراموشان این زمستان» کاندیدای جایزه ادبی یلدا شد. حسین پاینده چند سال بعد از چاپ اولین داستانم، آن را جزء داستانهای شاخص ناتورالیستی آورده بود. در همین سالهای دانشگاه فیلمنامه هم مینوشتم و فیلم میساختم. من از همان سال اول دانشگاه با بچههای انیمیشن آشنا شدم. به انیمیشن علاقه داشتم و شروع کردم به نوشتن انیمیشن. تقریباً تمام فیلمنامههایی که نوشتم موفق شدند. یکی از آنها به اسم «لابیرنت» در جشنوارههای جهانی هم جایزههای زیادی گرفتند. این روند ناخودآگاه چیزی را در من تقویت و به من یادآوری میکرد که من نویسنده ادبیات کودک و نوجوان هستم. مدتی کار نکردم تا اینکه اولین کتاب کودک و نوجوانم به نام «معمای دیوانه کله آبی» در انتشارات علمی فرهنگی به چاپ رسید که سال 2009 کتاب برگزیده کتابخانه مونیخ آلمان شد. دومین کتاب کودک و نوجوانم هم همان سالها منتشر شد. یکی از کتابهایم به اسم «گریه نکنید مثل ابر بهار» کتاب برگزیده کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شد. کمکم رگه فانتزی در داستانهای من قویتر شد و احساس کردم به این ژانر علاقه دارم و برخلاف ظاهرش بهشدت جدی است. از سال 86 بهطور جدی کتابهای کودک و نوجوان را میخواندم. فرهنگ غلط در ایران این است که کتاب کودک را جدی تلقی نمیکنند. اما من سعی میکردم در فکر خودم به این پرسش پاسخ دهم که ادبیات کودک و نوجوان یعنی چه؟»
داستانهایی مثل حسنی و چشم برزخی و امثال اینها ادبیات محسوب نمیشوند. حال ادبیات کودک خوب نیست. تیراژ 1000 تایی برای 14 میلیون دانشآموز فاجعه است
درباره ساخت زبان کودک و ساخت فضای کودکانه فرای تم داستانی بگویید که اگرچه به عقیده برخی ساده تلقی میشود، اما بسیار دشوار است. چهطور فکر کردید میتوانید از پس اینها برآیید؟
کتابهایی درباره دنیای فانتزی مطالعه میکردم. در تمام دنیا به نسبت همین است، با وجود جوایزی مثل هانس کریستین اندرسن، معمولاً اکثریت جامعه ادبی، ادبیات کودک را به اندازه ادبیات بزرگسال جدی تلقی نمیکنند. دشواری ساخت زبان کودکان مسئله مهمی است که باید به آن پرداخته شود، سطح دانش و تجربه کودکان و میزان دایره واژگان آنها برای نویسنده کودک و نوجوان محدودیتهایی ایجاد میکند. چون درکی از جهان بزرگسالان ندارند. چیزهایی مثل ارتباط با جنس مخالف در داستانهای کودک نوعی خط قرمز است و اصولاً با توجه به نیازهای کودک، طرح آن موضوعیت ندارد؛ اما در مورد نوجوانان با توجه به شرایط آنها در سن بلوغ، این نیاز وجود دارد. در اینجا هم از نظر ارشاد، خطوط قرمز نانوشتهای وجود دارد که برای خلاقیت نویسنده محدودیت ایجاد میکنند. برخی از این خط قرمزها باعث شده که تعریف غلطی از ادبیات کودک و نوجوان در ایران شکل بگیرد. یعنی کودک و نوجوان موجودی منفعل است که بزرگسالان برای او تصمیم میگیرند. کمکم این نظریات در دنیا متحول شد و دریافتند که کودک منفعل نیست، عاملیت دارد و صاحب تفکر است و قدرت تحلیل موضوعات پیچیدهتر را هم دارد. مخصوصا در دوران نوجوانی.
اکنون دیگر نگاه به کودک عوض شده، بهویژه در غرب که از داستان سیندرلا به داستان پرنسس و قورباغه رسیدند. سیندرلا شخصیتی منفعل بود، اما پرنسس و قورباغه تمام کلیشهها را کنار میزند و جنسیتگرایی، نژادگرایی و طبقهگرایی را منسوخ میکند. اما میانگین سنی داستاننویسان ایرانی 60 سال است و با نسل کودکان فاصله زیادی دارند. خلاقیت در داستانها وجود ندارد. تکرار داستانهای گذشته هستند. در نتیجه حال داستان کودک ایران خوب نیست. بجز عده اندکی، بقیه داستان کودک را جدی نمیگیرند. داستان کودک ایران زیر سایه پیشکسوتان این حیطه مانده یا گرتهبرداری از ادبیات غربی است. اندک اتفاقات هم خیلی کند و نامحسوس است. در حالی که اینجا سرزمین کلیله و دمنه و هزار و یک شب است.
معتقدم که نویسنده واقعی کودک و نوجوان در جامعهای که نویسندگان کودکان را جدی نمیگیرد، کسی است که با شجاعت و اقتدار بگوید من نویسنده کودک و نوجوان هستم
نمیشود وجود داستاننویسان بزرگ را انکار کرد. من زمانی به انکار مطلق آنها رسیده بودم، اما بعد از مدتی فهمیدم که آنها پشتوانه من هستند و من باید بر شانههای آنها بایستم و چیز نویی بنا کنم. ما و نسل گذشته بیشک روی دیدگاه هم تأثیر گذاشتیم. مرادی کرمانی پشتوانه من است. مهدی آذریزدی کتابی نوشته بود به اسم «داستانهای خوب برای بچههای خوب» و من هم کتابی چاپ کردم به اسم «داستانهای عجیب برای بچههای عجیب غریب». ما از دورانی گذر کردیم و بعد دیگر تغییر در فرم و مضمون و محتوا خود به خود اتفاق میافتد. 20 سال بعد هم کسانی خواهند آمد که روند ما را تغییر میدهند، اما این جریان کند اتفاق میافتد چون سنت غالب است. تعریف تربیت کودک و نوجوان در ایران تعریف گلخانهای است. موجود منفعلی که باید برایش تصمیم گرفت و مطلقاً باید فرمانبردار باشد. ادبیات ما اندرزگو است. به کودک میگوید که باید بگویی «چشم» یا مدام از کلمه «باید» استفاده میکنند، این برخورد تفکر نقاد را از بین میبرد. باید بپذیریم که شرایط اجتماع عوض خواهد شد و هیچ بایدی وجود ندارد. بعضی از نویسندگان نسل گذشته (اوایل انقلاب) اصرار بر اندرزگویی صرف داشتند و برخی مثل صمد بهرنگی و نویسندگان دیگر بهشدت درگیر تفکر چپ بودند. کتاب ماهی سیاه کوچولو کتاب بسیار خوبی است و من خیلی دوستش دارم، اما شاید نوعی ایدئولوژی غالب آن روزها به برخی آثار دیگر صمد لطمه وارد کرده است. شاید هم صمد بهرنگی آن روزها چارهای نداشت، شاید اگر امروز قرار بود داستان بنویسد برای آگاهی دادن به جامعه، طور دیگری اختلاف طبقاتی را بیان میکرد، اما به هر حال صمد بهرنگی باید اتفاق میافتاد و باید از این تجربه عبور میکردیم. هرچند قضاوت من به عنوان یک فرد روی آثار او ممکن است قطعی و درست نباشد. آثار او باید نقد علمی شوند و جامعه آماری میزان تأثیر آن را بر کودکان و نوجوانان امروز ایران مشخص کند. در هر حال به گمان من صمد بهرنگی یکی از بزرگان ادبیات این مملکت است. حالا در مورد اینکه تا چه اندازه آثارش را ادبیات کودک و نوجوان بدانیم یا نه، اختلافنظر زیادی وجود دارد. هرچند من شخصاً آثارش را به ادبیات نوجوان نزدیکتر میبینم تا کودک. امروزه ما میگوییم بگذاریم کودکان کودکی کنند و از ادبیات و زندگی لذت ببرند، ما قرار نیست چریک تربیت کنیم حالا با هر نگاه ایدئولوژیکی. از طرفی من معتقدم که خیلی از مسائل را با وجود تلخی ذاتی آنها باید برای بچهها گفت، اما باید زبان مخصوص به آن را پیدا کنیم. من معتقدم که ادبیات کودک و نوجوان باید غیرمستقیم و بدون شعار دادن، به کودکان یاد بدهد که تو انسان مهمی هستی. ما میتوانیم مفاهیم دوستی و مهربانی را در قالب داستان برای کودکان بگوییم. ما الان با کودک بسیار باهوشی روبهرو هستیم. کودکی که رسانههای اجتماعی را رصد میکند و جهش فکری پیدا کرده است، اما از آن سو هم نباید به بیراهه رفت. خیلیها فکر میکنند کودک امروز بسیار داناست و فهم مطلق دارد، خیر. کودک امروز، باز هم کودک است و تجربه زیستی اندکی دارد. اگر کودک امروز با ویندوز درس خوانده و به زیر و بم آن آشناست، دلیل نمیشود که از نسل گذشته باهوشتر باشد، این اعتقاد غلطی است. مغز این بچهها با تکنولوژی تربیت شده، اما ما اینطور نبودیم چون در دسترسمان نبود. نوجوان امروز در روابط اجتماعیاش توانمندتر از نسل ما نیست. دوستیهایشان را ببینید، عاشق شدنها، انزوا و عصبیت و قطع ارتباطاتشان را ببینید. در واقع آنها هم در فضایی هستند که رسانهها برای آنها تعیین تکلیف میکنند. اینجاست که رسالت نویسنده کودک و نوجوان امروز دشوار میشود. نویسنده کودک 40 سال پیش کارش خیلی سادهتر بود. از حسنی شلخته میگفت و تغییر حسنی به دسته گل. اما الان نمیتوانی کودکان را با داستان حسنی اقناع کنی. نویسنده باید از مخاطبش جلوتر باشد تا داستانش جذابیت داشته باشد. زبان و قالب گفتن حادثهها خیلی مهم است. مثلا در بردیا و گولاخها احساس کرده بودم که بچهها امروز به خاطر بازیهای کامپیوتری و فضای مجازی کتاب نمیخوانند، اما تنها کتاب میتواند مهربانی و قدرت ارتباط با اطرافیان کودک را تقویت کند. تحقیقات هم نشان داده بچههایی که کتاب میخوانند در روابط اجتماعی همدردی بیشتری با آدمها دارند و مهربانتر هستند تا بچههایی که کتاب نمیخوانند. من در بردیا و گولاخها شمشیر را که نماد فانتزی سلحشوری است، برای دفاع از کتابها به کار بردم تا در قالب هیجان و ترس و خنده و تعلیق، مفاهیم با ارزش را مطرح کنم. این هشدار را بدهم که جهان بدون کتابها و داستانها از معنا تهی خواهد شد.
در هر حال ما داریم رماننویسی را همچنان تمرین میکنیم. غربیها پشتوانه قویتری در ادبیات داستانی دارند. ادبیات ما بیشتر غنایی و تغزلی و نصیحتگو است. رمان در ادبیات ما وارداتی است تا آنجا که در دوران هدایت، بسیاری از اساتید ادبیات به بوف کور تاخته و در برابر آن مقاومت کرده بودند. چون هدایت ساختارشکن است. نیما و بعد شاملو وزن میدانستند، اما قالبها را شکستند، چون معتقد بودند شکستن صوری اوزان تفکر را هم تغییر میدهد. در داستان کودکان هم همین است؛ یعنی گاهی باید یکی بود، یکی نبود را بکنیم یکی بود، سه تا نبود و سنتشکنی کنیم.
ادبیات عجیب و ترسناک و بیرحم است و شهوت چاپ کتاب اتفاق بدی است. من بعد از 16 سال و چاپ 30 جلد کتاب هنوز فکر میکنم چیزی نمیدانم
پیرنگ داستانها را چهطور انتخاب میکنید، چه بخشی از آن گرتهبرداری از ادبیات غرب است، چه بخشی را از ادبیات کهن ایران وام گرفتهاید؟
کسی که ادبیات کهن خودش را خوب نشناسد نمیتواند گرتهبرداری خوبی هم داشته باشد. مثلا در همین داستان بردیا و گولاخها موجوداتی داریم به اسم «هوم». شخصیت هوم در آیین زرتشتی نام ایزدبانوی درمان و نگهبان درخت زندگی است. یا وزغی که در کتاب سوم، کنار دریاچه هومان است، همانی است که در بندهش از آن نام برده شده. او زاده اهریمن است و همواره دو ماهی طلایی آنجا هستند که از درخت زندگی مراقبت میکنند و نمیگذارند که وزغ درخت زندگی را نابود کند. در داستانهای کهن ما از این شخصیتها و خردهروایتها خیلی وجود دارد. میتوان اینها را در قالبی نو با زبانی تازه و خلق شخصیتهای جدید بازتولید کرد. کتاب باید بچهها را به چالشهای زبانی وادار کند تا با واژههای جدید آشنا شوند. نقص لکنت بردیا به بچهها یاد میدهد که با وجود ضعفهایشان، اعتماد به نفس داشته باشند. بچهها با خواندن کتاب، غیرمستقیم میفهمند که نباید حرف کسانی را که لکنت زبان دارند را کامل کنیم. بلکه باید صبر کنیم که حرفشان را تمام کنند. درواقع من به روانشناختی کودک اهمیت میدهم. شیوه برخورد با بچهها مهم است. مثلا یک کتاب هم برای بچههای سندروم داون دارم که شخصیت اصلی یک کودک سندروم داون است. من 15 سال است که کتاب کودک مینویسم و معتقدم که بهتر است باید و نباید را کنار بگذاریم و اجازه دهیم که تخیل پرواز کند. همه نویسندهها دلشان میخواهد که کودکان دنیای خوبی داشته باشند و اولین هدف ادبیات برای من لذت بردن کودکان است. مخاطب کودک و نوجوان اگر از کتاب لذت نبرد، میرود سراغ مدیا و پلیاستیشن. کار نویسنده الان بسیار سخت است.
شما اکنون نویسنده تماموقت هستید؟ برخی معتقدند که درآمد تألیفات کودک و نوجوان خوب است.
بلی. من تماموقت نویسنده کودک و نوجوان هستم، اما ادبیات هرگز درآمدش خوب نیست. نویسنده کودک و نوجوان نمیتواند به خاطر پول کار کند و نقاب بزند. مسئله این است که برخی به غلط فکر میکنند نوشتن داستان کودک راحت و بیدردسر است. من الان دارم داستانی مینویسم به اسم «گیلی گرسنه» که فقط 800 کلمه است، اما ماهها مرا درگیر خودش کرده. من درآمد کم را تحمل میکنم، اما به نوشتن هر چیزی روی نمیآورم. بچهها بهشدت صادق هستند، کتابی را دوست نداشته باشند راحت کنار میگذارند و فراموشت میکنند. ادبیات عجیب و ترسناک و بیرحم است و شهوت چاپ کتاب اتفاق بدی است. من بعد از 16 سال و چاپ 30 جلد کتاب هنوز فکر میکنم چیزی نمیدانم. چون درواقع وارد نویسندگی میشوی که شکست بخوری. چرا تمام داستانهای دنیا نقص دارند؟ چون نویسنده سعی کرده چیزی را دقیق بگوید و نتوانسته، پس در کتاب بعدی باز تلاش میکند. چون هنر در ذاتش بیان یک نقص است. البته من فیلمنامهنویسی هم میکنم. تله فیلمهای «بنبست یلدا» و «جایزه برای بازندهها»، را نوشتم، اما با وجود پیشنهادهای سینمایی، ادبیات را ترجیح میدهم.
وضعیت ادبیات کودک را چهطور میبینید؟ مثلاً با وجود کتابهایی مثل حسنی و چشم برزخی؟
بگذریم. داستانهایی مثل حسنی و چشم برزخی و امثال اینها ادبیات محسوب نمیشوند. حال ادبیات کودک خوب نیست. تیراژ 1000 تایی برای 14 میلیون دانشآموز فاجعه است. اما معتقدم که نویسنده واقعی کودک و نوجوان در جامعهای که نویسندگان کودکان را جدی نمیگیرد، کسی است که با شجاعت و اقتدار بگوید من نویسنده کودک و نوجوان هستم.
دیدگاه تان را بنویسید