بهروز فائقیان

مختصات شهر و شهروندی که بخشی از مناسبات زمان‌مند و مکان‌مند زیست انسانی را شکل می‌دهد، در این سال‌ها دغدغه‌ای مداوم را در میان هنرمندان معاصر شکل داده است. چگونگی رویت‌پذیر شدن تاریخ، زندگی، سیاست و حافظه در لایه‌های متغیر یک شهر و اینکه فرد در جایگاه یک شهروند تا چه حد و چگونه در این لایه‌ها راه خود را  باز می‌کند. شهری که به مثابه یک طبیعت بی‌جان عظیم و نمودی عریان و بی‌پرده از آوردگاه کشمکشی بدون برنده، آنچه «آرزومندانه» است را در خود جای داده و آذین‌‌بسته چون عروسی که وعده برآوردن امیال می‌‌دهد، خواستگاران حاشیه‌نشینش را با شکست بدرقه می‌کند. شــهر بدون حیات شهری یا به عنوان صحنه ظاهرسازی‌ها و تناقضات اجتماعی، بعضی از توصیف‌ها را در ارتباط با ماهیت شهرنشینی ارائه می‌دهد. توصیف‌هایی که از خلال آن‌ها به نظر می‌رسد با موجودی زنده سروکار داریم که در درون خود انسان‌ها را میزبانی می‌کند؛ همچون فرانکنشتاین برساخته تکه‌هایی از این و از آن و همچون تماشای فیلم وحشت که لذت و هیجان می‌بخشد و همزمان ما را می‌ترساند.

پایتخت ایران که حالا نمادی از مدنیت و شهرنشینی مدرن ایرانی است، شاید به همین نسبت بیش از دیگر شهرهای ما مورد توجه و واکاوی هنرمندان قرار گرفته است. اما تصاویری که هنرمندان از این ابرشهر ارائه می‌دهند، در کنار این هویت نمادین انگار این مسئله را هم خاطرنشان می‌کند که همان گونه که گذرا بودن همه چـیـز در تهران باعث عـبور از مرزهای خـودش و هزاران تهران در حال تـولیـد در کنارش می‌شود، چطور همه‌ ما را دست‌اندرکار تولید سلول‌های شهری کرده که مدام ناامنی‌مان را به رخ می‌کشد. آیا همه‌ آنچه در این شهر ساخته‌ایم، محصولِ ترس عمومی ماست؟ تاکید بر اینکه در تقابل اندیشه ساخت یک شهر با آن چیزی که در عمل روی می‌دهد، اختلاف بزرگی وجود دارد؛ یک سوء تفاهم بزرگ که در تغییر شکل  شهر و شهروند در خلال زمان خودنمایی می‌کند. جایی که عطش سیری ناپذیر شهر برای نوسازی بی پایانش به قیمت فروکاهش مدنیت و فرهنگ تمام می‌شود و بستر و صحنه‌ای است برای تماشاچی بودن ساکنینش که در پی کثرت تصاویر روزمره‌ به جز منفعلانه و با لذت نگریستن نقشی  دیگر برای‌شان متصور نیست. قابل تصور است که چنین دغدغه‌ای همچنان در نزد هنرمندان معاصر جایگاهی خواهد داشت تا بازتاب دریافت‌ها و ادراکشان را از آنچه در این زیست‌گاه ناگزیر می‌گذرد با ما در میان بگذارند. برپایی نمایشگاه‌هایی با همین مضمون از دو هنرمند که آثارشان را این روزها در گالری‌های تهران ارائه کرده‌اند مصداق‌هایی از اینگونه توجهات است.

هیاهوی روابط اجتماعی در شهر عجایب

شهرام سیف مجموعه‌ای از نقاشی‌هایش را با عنوان « شهرم» در نگارخانه پل به نمایش درآورده است. نقاشی‌های او که در نگاه اول تا اندازه ای خاطره نگارانه به نظر می‌آید، در حدفاصل سفیدی بوم که از لابه لای لکه‌های رنگی ظاهر می‌شوند، جلوه ای از جابه‌جایی در موقعیت‌ها را بازتاب می‌دهد.در آثار این هنرمند چنانکه توکا ملکی در یادداشتی می‌نویسد شهر با سایه‌های لرزان آدمیانش چون تصویری است که در خواب و رؤیا محو می‌شود. سایه‌ها رنگ می‌بازند و درهم می‌روند، اما هنوز اگر در آخرین لحظه پیش از غیاب تصویر، چشم‌هایت را خیره کنی چیزی شگفت رخ می‌نماید، چیزهایی که در جای خود نیستند و چون موهوماتی غریب خود را با تصویر همسان کرده‌اند و این همان شهر عجایب است.چنین تصویری بیش از هر چیز نمایش موقعیت‌های انسانی محصول دریافت‌های ذهنی هنرمند در مواجهه با تجربیات زیسته او است.  نقاشی‌های تازه‌ شهرام سیف تصاویری از زندگی داخلی و بیرونی را به نمایش می‌گذارند که در مجموع مفهومی از زندگی شهری و تجربه‌ زیسته‌ او را از شهرش می‌سازند. لحظه‌هایی از آرامش یک فضای داخلی که در آن رنگسایه‌های سبز برگ‌ها، از پس پرده نمایان می‌شوند و آرامش و روشنی را به محیط خانه می‌آورند تا هنگامی که دلارها یا قالپاق چرخ‌های اتومبیل خود را به سبزینگی گیاه و خواب صبحگاهی تحمیل می‌کنند. آن بیرون، شهر نیز آمیخته‌ای از آرامش یک چشم‌انداز یا پیچیدگی و هیاهوی روابط اجتماعی ‌است.

کابوس پریشان شهر

«روایت آدمک‌ها در کابوس پریشانی به نام شهر» عنوان نمایشگاهی از عکس‌های فاطمه شریفی فرزانه در گالری شمیده است.عکاس در این مطالعه نگاهی دارد بر وجه غم انگیز و روشنی از تلاش انسان معاصر برای بهبود هیات و شمایل نخراشیده شهر. آنجا که سازه‌ها و تندیس‌های هنرمندانه که خود مصداقی از فریاد و اعتراض‌اند دستاویزی می‌شوند برای نجات و مثل وصله‌ای ناجور  بر گوشه‌ای از این هیبت سراپا زخم، پینه می‌شوند. نتیجه این تلاش برای مواجهه اجباری انسان و هنر، چشم‌اندازی بدهیبت و درهم و برهم از جنس هیبت طلسم و جادو است. تصاویری که هنرمند در این مجموعه پیش روی مخاطب می‌گذارد، فراخوانی برای تماشای  انسان امروز و برزخ او در میان این «هیچ کجا»  و  ابهام و پیچیدگی تجربیات بشر‌ی ارائه می‌دهد. در اینجا موقعیت انسان به شکل موجودی که « نه اینست و نه آن، هم این است و هم آن» در تعلیق قرار گرفته است. انسان‌ها در اینجا در قالب تندیس‌هایی معلق در فضائی بی تعریف، بدون قدرت کنترل و اراده و غوطه‌ور در بهتی ظاهراً ابدی ظاهر می‌شوند. وضعیت این انسان در عین انجماد آن چنان لرزان و آن چنان بی ثبات است که  لحظه‌ای در اوج و اندکی بعد در لبه سقوط قرار گرفته است. «خاکستری‌های لعنتی»  اطراف این انسان که از نبودن‌ها و غیاب انباشته‌اند، بستری را می‌سازند که این وضعیت ناپایدار را می‌تواند به امری کلی، تعمیم دهد. واکنش انسان وحشت‌زده و سرگردان  در این جنگل‌های آهن و دود و ماشین تلاش بیشتر و دست و پا زدن بی‌حاصل برای نجات است که در رفتارهای اجتماعی او تنها به شکل تلاشی روزافزون و شتاب‌زده نمود می‌یابد.