فیلمی که به یک بار دیدنش میارزد
«حمال طلا»؛ بیوگرافیِ زوال در اجتماع خشمگین
ایمان عبدلی
«حمال طلا»، بیوگرافی زوال است، رضا، بد آورده و به جبران بدشانسیاش میخواهد میانبر بزند و زخم تقدیر را با یک حرکت ناگهانی و یکشبه جبران کند. او طلا را از کارگاه به طلافروشیها میرساند تا این که یک روز دزد به او میزند. او باید خسارت صاحب کارگاه، علی آقا را بدهد، ندارد پس ریسک میکند، ریسک اول نمیگیرد و پس از آن در یک لوپ تباه از طمع و حرص و آز میافتد.
حمال طلا یک فیلم پرتره است، در چنین فیلمهایی بیش از هر چیز پرداخت کاراکتر کلیدی داستان اهمیت دارد، در این جا رضا. قهرمانی که در ابتدا سرد و سنگی و شکستناپذیر به نظر میرسد اما رفته رفته با گذر دقایقی از فیلم، اتفاقا آن ورِ شکننده و آسیبپذیرش نمایان میشود. عنصر تضاد در پرداخت ضدقهرمانهایی این چنینی نقشی کلیدی دارد که در حمال طلا تضاد درنیامده، جلوتر خواهم گفت که چرا درنیامده و البته از مشکل بزرگتر صحبت خواهم کرد، آن چیز دیگر فقدان وجوهی از همدلی در پرداخت شخصیت رضاست.
درواقع کارگردان چون ایده تقریبا کمیابی داشته مفتون فضاسازی شده. البته که گروتسکِ داستان در برخی صحنهها بُرنده و گزنده است، یعنی همانیست که باید باشد، مثلا در تمام سکانسهایی که جویندگان طلا در استخری از فضولات انسانی، دست و پا میزنند و در فضایی استعارهای و حتی شاعرانه از نوع سیاه آن، پی صید خودشان هستند، این فضا هست که غلبه میکند. میزانسنهایی چون آن کیسههای مدفوع آویزان به فیلم رنگ و بو داده و چقدر خوب با طمع کاراکتر اصلی همنشین است. اما مشکل اینجاست که ما از رضا چیزهای کافی نمیدانیم، چون نمیدانیم، پس با او اُخت نمیشویم و چون با او صمیمی نیستیم، نگران سرنوشت او نمیشویم. انگار که از پنجره آپارتمانمان، در حال تماشای سرنوشت یک رهگذر هستیم و آن میزان از همدلی لازم برای جذب و جلب شدن یک شخصیت داستانی در فیلم وجود ندارد.
چفت نشدن و همفضا نشدن، کمی «حمال طلا» را حیف کرده، وگرنه اتفاقا ایده مرکزی داستان و تمام اشاراتی که به فضای نابسامان اقتصادی دارد، جالب توجه و قابل ملاحظه است
داستان البته جلو میرود، مفصلهای روایت کار میکند. مالباختگی، افتادن به ورطهی نزول و بعد شرکت در مزایده توالت، به موقع شروع میشود و به موقع پایان میپذیرد و حتی اتصال به ماجرای خرید سکه هم منطق روایی به اندازهای دارد و داستان و روایت از ریتم نمیافتد و اما ظاهرا آن وجه فیلمبردارمآبانهی تورج اصلانی بر کار سایه انداخته و او گرچه در کادربندی و در میزانسن و دکوپاژ و اصولا در هر چیزی که مربوط به فضا هست موفق بوده اما در ساختن آدم اصلی داستانش کوتاهی میکند و خب حالا هر چقدر که انرژی برای فضاسازی و اتمسفر میگذارد، آن خلا شخصیت نابالغش را پر نمیکند.
رضا را یک بار حین تماشای ویدئویی مربوط به همسرش میبینیم؛ او بر آن بلندی نشسته و تصویر گذشتههایش را نشخوار میکند، ما صدای همسرش را میشنویم و جایی دیگر هم او را که در آستانه رسیدن به یک ثروت هنگفت است، میبینیم که به همسرش وُیس میدهد. دو برشی که فرصت خوبی برای ترسیم دقیقتری از آن چه بر رضا گذشته پیش رو میگذارد و اما هر دو در سطح اجرا میشود. نه کلمات جانِ خاصی دارند و نه اصلا زمان نمایش آن سکانسها زمان مناسبیست.
در واقع اگر قرار است که یک ضدقهرمان سنگی و زمخت، مانند رضای یک ربع اول داشته باشیم، احتمالا باید همان کاراکتر تا انتها درونگرا و مبهم میماند، کاراکتری که جای کشف و شهود برای بیننده میگذاشت. اما رضا از جایی به بعد اتفاقا پردامنه رفتار میکند و با آن آدم لحظات ابتدایی تفاوت دارد. انگار لحظات مختلفی که از رضا میبینیم مربوط به یک آدم واحد نیست، در ترسیم کاراکتر او نوعی پراکندگی اتفاق افتاده، او که این چنین دلبستهی همسر از دست رفتهاش است، چگونه لویی را این چنین طعمهی نزولخور و طلافروش میکند. نه به آن مهربانی و نه به آن سنگدلی. هر آدمی طیفهای متنوعی از احساسات را در زمانهای مختلف بروز میدهد، اما تمام رفتارها در یک محدوده اتفاق میافتد و درباره رضا، این محدوده به شکل غیرقابل طبیعی وسیع و یله است!
همانطور که مثلا ما دقیقا نمیدانیم آدمی که سالها در بازار طلا بوده، چگونه با چنین درصد ریسکی سکه میخرد و خودش را به باد میدهد، بله! او طمع کرده و افسارش پاره شده اما درصدی از عقل و قدرت شهود باید در کاراکتر او کاشته میشد تا باورپذیر نشان میداد. او انگار یک انسان کمعقل و نامتعادل است که شرح شکست و ناکامیاش بیشتر از آن که همدلی جلب کند، ترحم جلب میکند.
به عبارتی او را همچنان از پنجرهی رو به کوچه میبینیم و دوست داریم کسی اگر فرصت کرد او را به یک روانشناس معرفی کند، او نرمال نشان نمیدهد و اساسا چیزی درباره رضا شکل نمیگیرد که حمال طلا را فیلمی ماندگار کند. توجه کنید که این یک فیلم پرتره است، مثل سوتهدلان، مثل هامون، مثل لیلا، و یک فیلم پرترهی زوال است، مثل «صورت زخمی». در همهی اینها تمرکز درام روی کاراکتر اصلیست و فضاسازی در اولویت دوم قرار گرفته است.
فضای مالیخولیایی و آن جهانیِ سوتهدلان در خدمت ذهن سودازدهی بهروز وثوقی در آن فیلم است. فضای تیره و تار و پر از سکوتِ سرشار از ناگفتههای «لیلا» هم در خدمت تغلیظ کاراکتر لیلاست. در «صورت زخمی» هم چه در ابتدای فیلم و آن فضای آشوبزده کوبا و چه در پایان فیلم و آن عمارت ثروت و خونِ آلپاچینو، همه و همه در خدمت کاراکتر اصلی داستان است.
فضا اما در حمال طلا هویتی منفک دارد. انگار فیلمساز شیفته چیزی شده که میداند تماشاچی را متحیر میکند؛ کشیدن طلا از فاضلاب. عنوان و انتخاب میخکوبکنندهایست که اگر در جهت عناصر داستانی قرار میگرفت در حافظه سینمای ایران ماندگار میشد، اما وقتی فضا عنصری منفک باشد و کاراکتر هم معلق و خام عرضه شود، انگار این دو در یک جهت قرار نمیگیرند و اگر که نگوییم هر کدام راه خود را میروند، اما حداقل میشود گفت که بیراهه میروند.
چفت نشدن و همفضا نشدن، کمی «حمال طلا» را حیف کرده، وگرنه اتفاقا ایده مرکزی داستان و تمام اشاراتی که به فضای نابسامان اقتصادی دارد، جالب توجه و قابل ملاحظه است. در هر صورت «حمال طلا» فیلمیست که یک بار دیدنش ارزش دارد و برخی کادرهایش ظرافت و پیچیدگی یک کار هنری را به نمایش میگذارند، گرچه آدمهایش پس از مدتی در ذهن میمیرند، افسوس که آن چه به فضاها جان میدهد از قضا همین آدمها هستند.
دیدگاه تان را بنویسید