«مردم معمولی»، موردپسند عاشقان درام است
روندی سینوسی از هجر و وصل
آبان نامجو
«مردم معمولی»، عاشقانهای میان ماریان و کانل است، دو همکلاسی که یکی منزوی و ضداجتماع رفتار میکند و دیگری بهرغم درونگرایی نسبی که دارد، محبوب است و سطح ارتباطات وسیعی دارد. رابطه میان زوج داستان به شکل نامتعارفی شروع میشود. در قسمتهای ابتدایی اصلا گمان میکنیم با یکی از این درامهای آبکی دبیرستانی مواجهیم. حجم سکانسهای اروتیک هم این گمان را تقویت میکند که نکند این سریالیست برای تینایجها، اما رفته رفته در همان سکانسهای اروتیک، با اجرایی مواجهیم که نشان میدهد این سریال قرار نیست، کاری عامهپسند و یا حتی برخلاف نامش معمولی باشد. احتمالا این نامگذاری هم از رِندیِ کارگردان بوده که داستانی غیرمعمولی و ظریف و پیچیده و دقیق البته از حیث شخصیتپردازی و نه پیچهای داستانی را «مردم معمولی» اسم گذاشته است.
کانل پس از معاشقه و برقراری یک رابطه صمیمانه با ماریان تصمیم میگیرد، این رابطه را از تمام هممدرسهایها پنهان کند، یکی به این دلیل که نمیخواهد به خاطر رابطه با یک دختر مردمگریز نکوهش و یا تمسخر شود، دیگری هم شاید به این دلیل که نمیخواهد آن تصویر ضداجتماعیاش را مخدوش کند. آنها بعدتر وارد دانشگاه میشوند و روزگار میانشان جدایی میاندازد، فیلمنامه از اینجا به بعد زوج داستان را در روندی سینوسی، دچار هجر و بیم جدایی و وصل و شوق رسیدن میکند. تا پایان فصل اول، سه بار میان ماریان و کانل جدایی اتفاق میافتد و وصل مجدد، با هر بار جدایی، نویسنده و کارگردان، چیزهای بیشتری از شخصیت زوج داستان رو میکنند، در واقع شخصیتپردازی در «مردم معمولی» به شکلی کلاسیک نیست و ما به مرور مثل یک پازل خصوصیات اخلاقی دو کاراکتر اصلی داستان را کنار هم میچینیم و از جایی در اواسط سریال کاملا با آنها همدل میشویم.
از جایی به بعد تماشای سریال دشوار است، نه این که کسلکننده و یا کمکیفیت باشد، بلکه بیشتر از این جهت که به شدت با یکی از دو کاراکتر همذاتپنداری میکنید، یا ماریان بیپناه و واداده میشوید با درصدی از ابتلا به سندروم استکهلم و تمایل به پناه بردن به شکنجهگر و یا به کانل دل میدهید با درونگرایی و هوش توامان که دچار حرف نزدن و ابراز نکردن است. مایههای روانشناسی «مردم معمولی» چشمگیر است، ماریانِ جبرگرا و تقدیرپذیر که کنشمند رفتار نمیکند و در مقابل سیر زندگی واداده و منفعل است و این احتمالا از آن چه که در کودکیاش در خانه تجربه کرده نشات گرفته، بعدتر متوجه میشویم که مادر ماریان فردی زورگو و منزویست که دست بزن هم داشته، تکلیف «آلن» برادرش هم که مشخص است، فردی سادیستی و آزارگر که سرباز سرکوب آن خانه است.
از آن طرف کانل، مطیع نگاه عمومیست و نوع دیگری از وادادگی را در خودش دارد. او که به زعم خودش خجالتیست، به موقع ابراز نمیکند و دو بار به همین واسطه ماریان را از دست میدهد، چون به اندازه و به موقع حرف نمیزند، چون آن چه که در ذهنش میگذرد، منجر به یک رفتار عینی منطقی نمیشود. کانل اما به شدت عاشق ماریان است و ماریان هم با هیچکس جز کانل، خودِ واقعیاش نیست، آنها در معاشقه هم جور دیگری هستند، جوری که با هیچکس دیگر نیستند. «مردم معمولی» یک دستورالعمل کامل برای چگونگی عاشقی کردن است، سریال از عشق میگوید اما نه لوس است و نه مبتذل و این اتفاق کمی نیست.
دیدگاه تان را بنویسید