جایی میان شعر و هذیان، کمیاب و خواستنی
درخونگاه؛ فیلم دیدن به مثابه یک درمان موقتی
ایمان عبدلی
اظهارنظرها درباره فیلم «درخونگاه» دو سویه کاملا متفاوت دارد. از همان نمایش اولیه در جشنواره تا همین امروز که فیلم به اکران عمومی رسیده، این روال ادامه دارد. عدهای فیلم را خیلی دوست دارند و جزو بهترین آثار چند وقت اخیر سینمای ایران میدانند و عدهای هم مثل مسعود فراستی، فیلم را یک مزخرف قلمداد میکنند. شخصا و استثنائا این بار فقط فراستی نبود که یک فیلم را مزخرف قلمداد میکرد، خیلی از جشنوارهروها هم این لقب را به «درخونگاه» دادند. پرسش اینجاست که چرا یک اثر هنری تا این میزان در جلب نظرات شکاف ایجاد میکند؟ به طور خاص مسالهی فیلمِ سیاوش اسعدی چیست که برخی شیفتهاش شدند و اسمش را گذاشتند سینمای خوب و برخی دیگر هم چیزی بهتر از مزخرف برایش پیدا نکردند.
جهانِ قراردادیِ داستان در «درخونگاه» نسبت محکمی با واقعیت بیرون ندارد، یعنی داستان و آدمها و بعضا روابط میان آنها به اندازه کافی واقعی نیست. از طرفی این جهان ربطی هم به طبع مخاطب امروزی سینما ندارد. آن دستهای که از فیلم شاکیاند در همین نقطه ارتباطشان را با داستان از دست دادهاند. در سینمایی که رئالیسم نکبتزده و کمدیهای آبگوشتی بیشترین سهم را دارند، قدم زدن در زمینهای دیگر برای هنرمند دشوار است.
پیشزمینه ذهنی مخاطب یا از تو یک فیلم واقعگرایانه و یا دقیقتر واقعگرایانهنما طلب میکند یا طبق یک قرارداد نانوشته یک جهان جفنگ و کارتونی مثل کمدیهای بیقاعده پرشمار میخواهد. در واقع مخاطب سینمای ایران با دو ژست قابلپیشبینی وارد سالن میشود؛ قرار است بخندیم و دور هم خوش باشیم، چیزی شبیه یک پارکگردی یا مهمانی خانوادگی. یا این که میخواهد کمی ژست روشنفکرمآبانه و منتقدطور به خودش بگیرد، پس با یک فیلم مثلا رئال و در سطح، خودش را ارضا میکند. گویی با 20 هزار تومان شهر را از بالا میبیند. «درخونگاه» در هیچ کدام از این دو قاعده پرطرفدار و آشنا نیست!
فیلم از رئالیسم نکبتزده، نکبتش را دارد و از کمدیهای کارتونی، کارتونش را. میشود یک جهان نمادین و گاه تیپیک که اگر میخواهی از آن لذت ببری باید همان طور که هست بپذیریاش. رضا دوزاری هشت سال ژاپن بوده و سه سال پس از پایان جنگ به ایران برگشته، او در آن جا رعیت بوده که از این به بعد ارباب باشد و دست خانواده و حتی بچه محلهایش را بگیرد. او و خانوادهاش با ادبیاتی حرف میزنند که شاعرانه و موزون و گاه مسجع است، مثالهایش کیمیایی و حاتمی.
با این تفاوت که سینمای کیمیایی بکگراند دقیقتری از تاریخ و زیست اجتماعی دارد و سینمای حاتمی هم اساسا جهان گلخانهای و دستچین شدهای را از یک برش تاریخی جلوی رویت میگذارد، سینمای اسعدی اما کمی در جهانبینی معطل است و از همین جهت هم هست که شاعرانگیِ و ادبیان دلنشین کاراکترهایش به مثابه یک امر الصاق شده گاه در بافت اثر جا نمیگیرد. همین ضعف درباره تاریخمند شدن روایت هم وجود دارد. مثل کیوسکهای تلفن، پیکانهای در خیابان، آذینبندیهای کوچه که همه به نظر درونی نشده و کمی باسمهای به نظر میرسد گرچه اجرای کمنقصی هم دارد.
مساله اما این جاست که زبان نمادین دیگر خواهان زیادی ندارد. در واقع در حوصله تماشاچی نیست. این چیزی است فراتر از روایت. این جا شرایط اجتماعی و مسائل بیرون از سالن است که خودش را تحمیل میکند. رضا هشت سال نبوده، هشت سال نبودن به او تحمیل شده. مادربزرگ (مام میهن؟) گوشه خانه افتاده و زندگی نباتی دارد! پدر خانواده یا احتمالا همان حاکم، مستاصل خودخواه و بیعرضه است، رفیق جانیِ رضا یک پا ندارد و روانی شده، این حضور نمادین یک جانباز در داستان است؟ و در رادیکالتر از همه زن لکاته داستان که از همه قابل اعتمادتر میشود و مامن و ماوای رضا خواهد بود. این مهندسیِ آدمها و این چینش روابط پررنگتر و بیشینهتر از آن است که سازندگان اثر دست به انکارش بزنند. انکارشدنی نیست واز طرفی هم از سمت جمع زیادی از تماشاچیان فیلم قابل درک نیست. خب در چنین شرایطی یک منشا مهم دیگر از نارضایتیِ ناراضیان کشف میشود. همانها که در پایان اثر با خودشان میگویند خب که چی؟ و این خب که چی منتج به برچسب مزخرف روی این فیلم میشود.
تا این جای یادداشت نگاهم را بر نگاه آنهایی منطبق کردم که فیلم را دوست نداشتند و از این جا به بعد در دسته موافقها خواهم بود، همان دسته که خودم هم دقیقا در آن قرار دارم. سعی میکنم با مثالها ثابت کنم که چرا وجود چنین فیلمهای در سینما غنیمت است. جایی از فیلم رضا که متوجه میشود تمام خانواده دورش زدند رو به پدر که سردسته همه نابسامانیهاست، میگوید: «من واسهات شمشیر آورده بودم و تو هنوز سیخ دستته» و این دیالوگ و شاید اصلا این هایکوی ایرانی خود حدیث مفصل است. مگر قرار نیست هنر زبان موجر و ظریفی باشد که جهان را سخت بشکافد و قابلتحمل کند؟ خب برای شرح معطل بودنِ ما در این جهان چه کلماتی میتوانست انقدر بجا کنار هم قرار بگیرد و شرح بیچارگیِ ما باشد؟ منظور از ما، مای ایرانیست.
رضا تمام بدنش را دم تیغ داده، اما سرمایهاش را به تاراج دادند. آن سکانسی که رضا لباسش را بالا میزند. همان سکانسی که اتفاقا میزانسن و دکوپاژ در اوج همدردی و همذاتپنداری قرار دارد. رضا یادآور کیست و یا دقیقتر یادآور چیست؟ این ما نبودیم؟ ما یا بستنیِ خانواده بودیم و از جایی به بعد شور دادیم و افسردگی گرفتیم و یا خودِ رضا بودیم که هر جا فکر کردیم، مامن است نبود و دنیا به کاممان نشد. مام میهن هم که آن گوشه دائما افتاده بود.
برای عاشق این فیلم بودن دلیل کم نیست. اصلا مگر «تسکین» هنر نیست؟ چه کسی گفته سینما باید بیدارت کند؟ نشئگی «درخونگاه» به صد بیداریِ بیحاصل میارزد، گیرم که زن لکاته خیلی دمُده و مستعمل باشد. دکوپاژ در حضور او شبیه فیلمهای دهه 40 و 50 شود، چه ایرادی دارد سینما گاهی شبیه یک شاعر خوشذوقِ غیرمنطقی باشد که دائم باران بخواهد و برگهای پاییزیِ حیاطش از فرط زیبایی چیده شده به نظر برسد.
اظهارنظرها درباره فیلم «درخونگاه» دو سویه کاملا متفاوت دارد. از همان نمایش اولیه در جشنواره تا همین امروز که فیلم به اکران عمومی رسیده، این روال ادامه دارد. عدهای فیلم را جزو بهترین آثار چند وقت اخیر سینمای ایران میدانند و عدهای هم فیلم را مزخرف قلمداد میکنند
در جهان حکمرانیِ امور نسبی، حیف است رضا دوزاری و جهانش را باور نکنیم، آن همه ناباوری که به ما غلبه کرد. این جهان شاعرانه هم مضاف بر آنها. من فکر میکنم «درخونگاه» اگر مجری بود، میشد چیزی شبیه اجراهای محمد صالحعلا، اگر دستگاه موسیقی بود، میشد شبیه دستگاه دشتی، اگر پادکست بود، میشد شبیه رادیو چهرازی. خلاصه کلام این که جهانِ خسته شاعر مسلک و تخدیرزدهاش در سینمای ایران کم، یافت میشود و والا که غنیمت است، بهرغم تمام ایراداتش که البته وارد است.
دیدگاه تان را بنویسید