پیادهروی سه روزه از زنجان تا گیلان به مقصد گشترودخان (قسمت دوم)
دلمان در جنگل مه گرفته ماند
آرزو احمدزاده، راهنمای طبیعتگردی
تا آنجای ماجرا پیش رفتیم که در مسیر پیادهروی به سمت گشترودخان جایی در کنار چشمهای چادرها را برپا کردیم و صبح بعد از صبحانه در هوایی مهآلود در سراشیبی گلاندودی به سمت گشترودخان به راه افتادیم. آنقدر مسیرش گل بود که هر پنج دقیقه یک نفر پهن زمین میشد و آه از نهادش برمیخاست. تنها کوچکترین عضو گروه (فرزند هشت ساله من) که از همه محتاطتر گام برمیداشت و قدمهایش کوتاهتر و محکمتر از بقیه بود، گلآلود نشد! گل و زمین خوردنهای زیاد و فشاری که وزن کولهپشتیها داشت در سرپایینی جنگل، بچهها را به شدت خسته کرده بود. استراحتی در پایین دست جنگل کردیم و خوراکیها را از کولهها بیرون آوردیم، هر کسی چیزی داشت و بیمنت تعارف میکرد، یکی میوه آورده بود، یکی بادام زمینی، یکی لقمه نان و پنیر و دیگری شربت خاکشیر، یکی از قشنگترین صحنهها همین تعارف تنقلات بود که همه خالصانه آنچه در بساطشان بود به هم ارزانی میداشتند. یکی دو ساعتی در مسیری نسبتا صاف و کم شیب ادامه مسیر دادیم تا وقت نهار رسید. در مکانی مناسب سفره نهار را پهن کردیم. بعضی از بچهها آنقدر خسته بودند که توانی برای برپا کردن نهار نداشتند اما باز هم پشتیبان هم بودیم. نهار را که خوردیم کمی پایینتر کمکم صدای گاوها شنیده میشد و این صدا نوید آن را میداد که به روستا نزدیک شدهایم. کمی جلوتر فنسها و دیوارکشیهای چوبی که باغها را از هم جدا میکرد دیده شد که با دیدن فنسها دیگر سر از پا نمیشناختیم، به روستا و محل اقامتمان رسیدیم. کولهها را زمین گذاشتیم و آبی به سر و صورتمان زدیم. سرپرست برنامه اعلام کرد که چند قدم آنطرفتر حوضچه آبی هست که میشود تنی به آب زد و خستگی این دو روز را از تن به در کرد. آقایان به سمت حوضچه رفتند و ما خانمها کنار رودخانهای که در پایین دست اقامتگاه بود نشستیم و پاها را در آب خنک گذاشتیم و روحمان نفسی تازه کشید. اقامتگاه دو طبقه داشت، طبقه بالا در اختیار یک گروه اصفهانی بود و طبقه پایین نصیب ما شده بود، با آن تعداد و سر و صدا بدون شک تا پاسی از شب مجال خواب پیدا نمیشد. با صاحب اقامتگاه صحبت کردیم و در آلاچیقی که حکم انباری مواد خوراکیاش را داشت چادرمان را برپا کردیم و نفهمیدیم چطور شب را به صبح رساندیم. صبح همه سرحال از خواب بیدار شدند و با بچههای اصفهانی هم باب گپ و گفت باز شد و ساعاتی را در کنار هم با لبخند گذراندیم. از روستای گشت رودخان وانتی کرایه کردیم تا کوله پشتیها را تا میدان ابتدای روستا با خود بیاورد و ما روستای زیبای گشترودخان را سبکبار پیاده قدم بزنیم. از کوچه باغها گذشتیم و بالاخره مسیر خاکی تمام شد و به آسفالت رسیدیم. 35 کیلومتر پیادهرویمان تمام شد اما دلمان در جنگل مه گرفته ماند، هرچقدر در طول مسیر حرف میزنیم و میخندیم، در پایان راه همه در سکوت فرو میروند و لحظه لحظه پشت سر گذاشته شده را مرور میکنند، و چیزی جز خاطرات برایمان نمیماند که مرورش لبخندی بر صورت مینشاند.
دیدگاه تان را بنویسید