نگاهی به دو نمایش «بابا آدم» و «غلامرضا لبخندی»
چرا نمایشهای مستند ایرانی انتزاعی میشوند؟
احسان زیورعالم
سالهای اخیر فشار از بالایی برای تولید آثاری بر مبنای اتفاقات واقعی صورت گرفته است. فشار مذکور را میتوان بیشتر در سینما دید. منهای سینمای مستند ایران که براساس همین فشار در دستگاههایی چون اوج، حوزه هنری و خانه مستند اقدام به بازتولید رویدادهای تاریخی کردهاند، این میل در سینما نیز شدت یافته است. بهخصوص پس از موفقیتهای محمدحسین مهدویان با «ماجرای نیمروز» و «ایستاده در غبار»، با نگاهی شبهمستند به وقایع، در سه سال اخیر دستگاههای فرهنگی دولتی و حکومتی بابت تولید آثاری با موضوعات ابتدای انقلاب تکاپوی بسیاری داشتهاند. قصه اما برای تئاتر متفاوت است.
تئاتر نه حامی مالی چندانی دارد که هزینه بازتولید اتفاق رخداده را بدهد و نه شرایط حمایت مستقیم برای تولید. در سالهای اخیر از چند نویسنده سفارش نوشتن نمایشنامههای براساس زندگی شهدای دفاعمقدس داده میشود و در مجموعهای با عنوان «قلم روشن» منتشر میکنند. جالب آنکه مهمترین تولید آن مجموعه نمایشنامهای است به نام «سگک» که به خاطر روایتش از زندگی شهیدی که پیش از انقلاب بادیگارد کاباره بوده، در مجموعه منتشر نشد. این نمایش به کارگردانی رضا بهرامی امسال در جشنواره تئاتر فجر اجرا میشود. در چنین شرایطی، با حمایت غیرمستقیم با تأکید مجدد بر اینکه امکان حمایت مستقیم در شرایط عمومی مهیا نیست-برخی کارگردانان و نویسندگان تئاتر تلاش برای بازآفرینی رویدادهای تاریخی میکنند. برخی به اسم تئاتر مستند و برخی در همان قالب تئاتر داستانی؛ اما عموم این آثار در یک نکته مشترکند و آن هم ابهام استنادی بودن آنها یا انتزاعی بودنشان. به عبارتی، در حالیکه متن و اجرا خبر از بازآفرینی یک رویداد میدهد؛ اما محصول نهایی چیز متفاوتی است. از ذهنیت ما دور و با عینیت ماجرا هم فاصله دارد.
مردم درباره نمایشها از ندانستن و نفهمیدن میگویند. البته درباره دو نمایش «بابا آدم» و «غلامرضا لبخندی» چنین مسألهای به واسطه وجود یک خط داستان ساده رخ نمیدهد؛ اما اگر به مخاطب بگوییم با دیدی مستند به آنها نگاه کند، آنگاه او هم نسبت به نمایشها منتزع میشود
«بابا آدم» روایتی از تجمع خانوادههایی است که در پی یافتن گمگشته خویش، پشت دیوارهای پایگاه اشرف متعلق به مجاهدین خلق کمپ میزنند. آنها بین خائن بودن فرزندان خود یا ربودهشدنشان در تردیدند و در تلاشند به نحوی گمگشتگان خویش را از آنسوی دیوار در آغوش کشند؛ اما لیلی عاج، نویسنده و کارگردان کار شاید به اقتضای جهان ناتورالیستی- تراژدی نیافتن و ندیدن را برمیگزیند و آن را با زندگی گناهآلود شخصیت اصلی گره میزند. درباره این رویداد مستند مهمی با عنوان «فیلم ناتمامی برای دخترم سمیه» به کارگردانی مرتضی پایهشناس پیشتر ساخته شده بود. مستند روایت پدری جداشده از مجاهدین است که در تلاش برای جدا کردن دخترش از گروهک رجوی است و با مخالفت دخترش در اشرف مواجه میشود. در «بابا آدم» اما نیروی متضادی در کار نیست. مجاهدین در غیابند و فرزند هم -که در مییابیم به دست مجاهدین کشته شده است- هیچ نقش کارایی همچون سمیه- در نمایش ندارد. اتفاق واقعی رخداده در گذشته، بدل به یک داستان ساختگی و برآمده از ذهنیت نویسنده میشود. نویسنده تا جایی موضوع را متعلق به خودش میکند که به درون ذهن شخصیتهایش نفوذ میکند و از دل و کالبد آنها، اقدام به بیان مونولوگ میکند. به عبارتی او خودش را در مقام راوی میبیند که میتواند شخصیترین وجوه آنها را بیان کند. او دانایی سوپرکل است. هرچه این دانای کل بودن ضریب بیشتری پیدا میکند، وجه استنادی بودن ماجرا نیز از بین میرود تا جاییکه دیگر رویداد اهمیت خودش را از دست میدهد. بخشی از این بیاهمیت شدن به حذف آنتاگونیست بازمیگردد. لیلی عاج بیشترین تلاشش را بر این میگذارد که آنتاگونیست ابژکتیو (مجاهدین خلق) بدل به آنتاگونیست سوبژکتیو (بابا آدم) شود تا درنهایت آنتاگونیست سوبژکتیو با پروتاگونیست سوبژکتیو (وجدان بابا آدم) مواجه شود و این به معنی انتزاع است. استناد اساساً کنار گذاشته میشود.
در «غلامرضا لبخندی» وضعیت حادتر هم میشود. نمایش کهبد تاراج روایتی از قتلهای زنجیرهای توسط خفاش شب است؛ اما برای گریز از تیغ سانسور به احتمالی- نام شخصیت اصلی غلامرضا خوشرو است و تاراج در یک تحریف مثلاً کنایی، خوشرو را به لبخندی تغییر داده است. با اغماض از نام و تمرکز بر مستند بودن نمایش، مخاطب با دادگاهی انتزاعی روبهرو است که در آن مقتولان در برابر تماشاگران شاید نمادی از هیأت منصفه- واگویی میکنند. در نمایش یک قاضی انتزاعی نیز حضور دارد که قضاوت نهایی را انجام میدهد؛ اما مسأله مهم آن است که در هیچ کجای دادگاه خفاش شب شهادت مقتولین وجود ندارد. به عبارتی نویسنده با عدول از وجه ورباتیمی یک پرونده قضایی یا یک درام دادگاهی، به سراغ جهان ذهنی خود رفته و البته با ادبیاتی مخصوص خود، روایتی شخصی از مهمترین دادگاه جنایی پس از انقلاب تهران ارائه داده است. او برای خطر نکردن، بهجای کاوش شاهدان زنده ماجرا، به سراغ مردههایی رفته که دستشان از دنیا کوتاه است و استنادی بودن واگویههایشان قابل اثبات نیست. این یعنی فرار از یک جنجال و البته منتزع کردن رخداد از بستر واقعی خویش، یعنی انتزاعی کردن جهان مستند.
اما چرا باید تئاتر ایران بهجای استنادی بودن، انتزاعی باشد؟ دلایل بسیاری میتوان برای عدول از استناد و تقلا در انتزاع جست. بیشک سانسور یکی از دلایل همیشگی پناه بردن به انتزاع است. هنرمند برای دوری جستن از سانسور، امر واقع را به امر استعاری بدل میکند و این اولین گام انتزاعیسازی است و این مسیر زمانی افراطیتر میشود که هنرمند به قصد هنریتر کردن ماجرا، از آشنازدایی نیز بهره ببرد. استفاده از نشانگان سختفهم در اجرا برای دور کردن ذهن از واقعیت، مصداق بارزی برای دوری جستن از استناد است.
عامل دیگری که در انتزاعیسازی میتوان یافت قصد هنرمند برای پررنگ کردن نقش خود در تولید امر دراماتیک است. به نظر میرسد هنرمند در کشاکش جذابیت رویداد و آفرینش دراماتیک، اولی را فدای دومی میکند تا در نهایت روی پوستر و در درج خبرها بنویسند نمایش ایکس نوشته و ساخته آقا یا خانم ایگرگ. این الصاق شدن به رویداد، خود مانع بزرگی است در استناد کردن. برخلاف فیلمهای مستند که مستندساز به دلیل حضور سوبژکتیوش (در فیلمهای مستند، دوربین در مقام راوی همان مستندساز است که گاهی مستندساز از پشتدوربین، برابر دوربین ظاهر میشود تا راوی بودنش عیانتر شود) نیازی برای خودنمایی نمیبیند، در تئاتر این امکان به سختی به دست میآید. کارگردانان ایرانی نیز میلی به خلاقیت و رسیدن به همان نگاه سوبژکتیو مستند سینمایی ندارند و نتیجه انتزاع است. نتیجه انتزاع را میتوان این روزها بهخوبی در تئاتر دید. مردم درباره نمایشها از ندانستن و نفهمیدن میگویند. البته درباره دو نمایش «بابا آدم» و «غلامرضا لبخندی» چنین مسألهای به واسطه وجود یک خط داستان ساده رخ نمیدهد؛ اما اگر به مخاطب بگوییم با دیدی مستند به آنها نگاه کند، آنگاه او هم نسبت به نمایشها منتزع میشود. انتزاع در مستندنگاری نتیجه روشنی ندارد، هنرمند به هر روی آزاد است در روایت و انتخاب فرم روایی؛ اما جهان همیشه به کام او نخواهد بود.
دیدگاه تان را بنویسید