«درس بیپایان» قصد دارد چه بگوید؟
همه بنبستها برای دفاع از یک نمایش
احسان زیورعالم
هر بار پای تماشای نمایشی مینشینم، ناخودآگاه این پرسش برایم مطرح میشود که سازنده یا سازندگان اثر پیشرو برای آفرینشگری خود چه هدفی در نظر داشتند. شاید یک همراه جذاب، با تلنگری ظریفانه بگوید شاید هدفی در کار نباشد و همه چیز در بیهدفی خلاصه شود؛ اما تلنگرش میزنم آیا بیهدف بودن خود یک هدف نیست!!؟ پس به قول معروف «تو کَتَم نمیره» نمایش بدون هدف خاصی ساخته شده باشد. چیزی آن بیرون کارگردان و نویسنده را تحریک میکند تا اثری بیافریند. یک رویداد اجتماعی، یک تحول درونی و یا حتی یک انگیزه جهانی. هر چیزی میتواند هنرمند را مجاب کند چیزی بیافریند. بازآفرینی در قابل بازنمایی نیز امری حتمی نیست. میتواند وجه انتزاعی و دگردیسشده ماجرا را هم در نظر داشت. اما چیزی، بیرون از نمایش هنرمند را تحریک میکند و کشف این موضوع شاید یکی از جذابترین وجوه تماشای نمایش باشد. اینکه مخاطب با خود بگوید هنرمند، آن صاحب چشمی گشودهتر- شاید – چه دیده که شاخکهایش حساس شده و میخواهد دانستهاش را با من به مشارکت بگذارد.
پس از تماشای «درس بیپایان» این وضعیت برایم حادتر شد. نمایشی که دستهجمعی دیده بودم، در میان 15 نفر دیگر و همه در این عجب بودند که با چه روبهرو شده بودند. تصویری از مدرسه، چیزی مد شده در سالهای اخیر، نه با تصور ما از مدرسه همخوانی داشت و نه تصویری ایرانیشده از جهانی خارج از ایران. البته تلفیق نامهای ایرانی و غیرایرانی در نمایش این امکان را به ما میداد که مدرسه پیشرو، مدرسهای است خیالی؛ اما مگر نه آنکه خیال هم فصل مشترکهایی با امر واقع دارد. کما اینکه مدرسه خودش دیگر خیال نیست، جایی است روی زمین و از قضا پارادوکسی برای بدبختی و خوشبختی آینده ما.نمایشی که علی الظاهر میگوید مدرسه جایی است سرشار از خشونت، بویی از خشونت نبرده است. حداقل نسبت به نمونههای پیشین خودش. ولی برای اثبات این ترس از بازنمایی خشونت کافی است کمی به ریشههای نمایشنامه بهزاد آقاجمالی در مقام نویسنده و احتمالاً منبع الهام میلاد نیکآبادی، کارگردان کار نزدیک شویم. نمایش اقتباسی است از نمایشنامه «پانکراک» سایمون استیونز، نمایشنامهنویس انگلیسی و از قضا متن آقای استیونز هم برآمده از یک سنت مدرن در حوزه هنرهای دراماتیک – چه سینما، چه سریال و چه تئاتر – است. سنتی که شاید بیش از همه با فیلم «فیل» گاس ونسنت مطرح میشود و با مستند «بولینگی برای کلمباین» و «پلیتکنیک» به اوج خود میرسد. حتی در سریال نه چندان جذاب «سیزده دلیل برای اینکه» نیز وجهی وفادارانه به این موضوع جذاب آمریکایی رقم میخورد: قتلعام دانشآموزان توسط همکلاسیها.
متن استیونز روایتی است از ستیز طبقانی و جنسیتی که منجر به یک فاجعه میشود. شخصیتهای نمایش به نوعی با قلدری (Bullying)، دیگر مفهوم رایج در آثار مدرسهای، یکدیگر را آزار میدهند تا ویلیام دست به خشونتی مهارناپذیر بزند. نمایشی که در آن هیچ معلمی وجود ندارد و گویی همین غیاب است که فاجعه را رقم میزند. البته سایمونز، همانند بخش مهمی از نویسندگان انگلیسی تلاش میکند برای وضعیت پیشآمده یک وجه علمی، جایی در فیزیک نیز بیابد و آن را به نحوی استعاری با پدیده رخ داده اینهمانی کند. او در «پانکراک» به سراغ پادماده میرود. پادماده چیزی است بدیل با ماده، با جرمی یکسان اما با باری متفاوت و البته موجود در شرایط ویژه. چیزی که شاید بتوان در تقابل دو شخصیت بنت و ویلیام در «پانکراک» کشفش کرد.
«درس بیپایان» قصد دارد چه بگوید و به چه نکتهای اشاره کند؟ آیا قرار است ما صرفاً به یک فضاسازی معطوف از فرآیندهای از ایده تا اجرا برسیم؟ اگر چنین باشد چرا رگهها و ردپاهای نمایشنامه اصلی اجازه استقلال نمیدهد؟ مهمتر آنکه اساساً چرا باید یک متن ناآشنا برای مخاطب ایرانی دچار بازخوانی و البته انهدام شود؟
به اجرای «درس بیپایان» بازگردیم. خبری از پادماده نیست؛ چون خبری از بنت نیست. بنت حذف و وجوهش از قضا در شخصیت ویلیام پدیدار میشود، همانی که میبایست همکلاسیهایش را میکشت؛ اما ویلیام آدمفروش است. پس قتلعامی هم در مدرسه شکل نمیگیرد؛ چون پادماده از تاروپود نمایش گرفته شده است. اساساً علم از نمایش حذف و ادبیات جایگزین آن میشود. حتی آن وجه قلدری هم درگیر زدایش میشود. شش دانشآموز مدرسه به جای تقابل با هم، درگیر پرفسوری میشوند که زاده ذهن خالقان ایرانی است. پرفسوری که از قضا گروه 15 نفره ما با او همذاتپنداری نمیکند. یک معلم عجیب و غریب که کمی داد میزند، شبیه مجنونها میرود و میآید و از نیروهای غیبی برای سرکوب استفاده میکند، هرچند سرکوبها هم اینهمانی با سرکوبهای تجربهشده توسط گروه همخوانی ندارد. شخصاً در مدرسه با وجود تمام امتیازهای مثبت مدنظر مدرسه، کتک خوردهام، تحقیر شدهام و آسیب دیدهام؛ اما هیچ یک از تجربههای استبدادی مدرسه ایرانی در نمایش بازآفرینی نمیشود. حتی نزدیکش هم نمیشود. با اینکه با حذف فیزیک از متن اصلی و جایگزینیش با دیکته، گویی قرار است سازندگان نمایش از وجوه استبدادی مدرسه بگویند؛ اما این استعاره هم دمدستی است و هم ناکارآمد. دیکتهای که از هر گونه نگاه پلیسی فارغ است. مگر نه آنکه استبداد چیزی است شبیه نظارت همیشگی برادر بزرگ 1984!!؟
پس وقتی مدرسه نه آن است که در «فیل» و «پانکراک» میبینیم و نه این است که در زندگی واقعی تجربه میکنیم، «درس بیپایان» قصد دارد چه بگوید؟ قصدش اشاره به چه چیزی است؟ آیا قرار است ما صرفاً به یک فضاسازی معطوف از فرآیندهای از ایده تا اجرا برسیم؟ اگر چنین باشد چرا رگهها و ردپاهای نمایشنامه اصلی اجازه استقلال نمیدهد؟ مهمتر آنکه اساساً چرا باید یک متن ناآشنا برای مخاطب ایرانی دچار بازخوانی و البته انهدام شود؟ برای مثال هنوز نمیتوانم استدلالی - حتی دال بر بیهدفی - از پخش ویدئو روی دیوار پیدا کنم. عادتی که در عموم نمایشهای ایرانی، از هایپررئالیستیترینهایش - نمونه خوبش «یافتآباد» محمد مساوات بود - تا آوانگاردترینهایش - پای ثابت کارهای کوهستانی و پسیانی - به نظر نه از یک بُعد فکری یا هنری، که از یک تقلید کورکورانه میآید. حتی دکور نمایش «درس بیپایان» ذهن را به سمت «پسران تاریخ» خیلنژادی میبرد که آن هم درباره مدرسه است و از قضا آن هم لتوپارگر متن آلن بنت بود.
عدم اتصال میان محتوا و فرم، کمکی به ابهت اجرا نمیکند. میلاد نیکآبادی شاید موفق به خلق یک اتمسفر تازه و چیدمان – نه میزانسن – جذابی روی صحنه شده باشد؛ ولی باز نمیتواند به این پرسش پاسخ دهد که هدف از این اثر چیست و قرار است مخاطب در حین بیرون رفتن از سالن چه چیزی با خود حمل کند. او حتی نمیتواند به ما بگوید شخصیت کاسپار – این شخصیت و داستانش در نمایشنامه سایمونز نیست – آیا آن روح آبی مهربان است یا آن کاسپار هاوزر معمایی که بیخبر آمد و بیخبر مُرد. کاسپار یا ویلیام وُردزوُرث «درس بیپایان» هیچگاه نمیتواند ارجاع پادماده سایمونز شود، هیچوقت جایی در ساختار نمایش پیدا نمیکند.
دیدگاه تان را بنویسید