یادداشتی بر رمان «شورآب» کیوان ارزاقی
ادبیات مهاجرت
در سالهای اخیر پس از ناکامی بسیاری از نویسندگان بنام معاصر در تبعید و خروج اجباری از ایران، برای نوشتن داستانهایی با همان قدرت و استحکامی که در زمان اقامت در ایران مینوشتند، نویسندگانی از نسل نوین ایرانی ظهور کردند که بهجای تلاش برای بازگشت به نوستالژیهای تکراری و مضامینی قدیمی که دیگر با حوادث و قوانین روز اجتماعی ایران، بهروز نمیشدند و اغلب با شکست مواجه میشدند، آگاهانه و هوشمندانه دست به نوشتن داستانهایی زدند که از تلفیق فرهنگ یک ایرانی مقیم خارج از ایران با سرزمینی بیگانه خلق میشد. این داستانها به روایت داستان آدمهایی میپردازند که اکنون دیگر در شمار انبوه، خارج از مرزهای ایران زندگی میکنند و در واقع بخش وسیعی از جامعه کتابخوان ایرانی را هنوز به زبان فارسی تشکیل میدهند. نویسندگان مهاجرت که دیگر با آداب و جامعه و فضاهای ایرانی فاصله گرفته بودند، از فضاهایی که خود در خارج از ایران تجربه میکردند و تقابل یک ایرانی با این فضاها استفاده و داستانهایی نو خلق کردند که به اصطلاح ادبیات مهاجرت نام گرفت.
اگر چه نویسنده شورآب در ایران زندگی میکند، اما از ادبیات مهاجرت برای روایت قصهاش سود برده است. دو سوم قصه در شهر هامبورگ آلمان اتفاق میافتد و به جریان زندگی چند ایرانی و قهرمان اصلی داستان و تقابل و ارتباط او با آدمهایی از فرهنگهای دیگر میپردازد. شورآب، اما قصه روز ایران است و فاصله چندانی با زمانی که خواننده آن را در دست میگیرد، ندارد و علایق روز جامعه را هدف قرار میدهد و داستانی از اتفاقات روزمره کنونی تعریف میکند تا رئالیسمی از اینجا و اکنون و آدمهای زنده و حاضر دور و بر روایت کند. رمان نسبت به حجم و تعداد صفحاتش، پر از حادثه است، نوستالژی ایرانی برای آدمهای دور از وطن را تم اصلی توصیفاتش قرار میدهد و به همان اندازه با مکان و فضای جدید زندگی شخصیتهای داستانش در خارج از ایران ارتباط میگیرد. شورآب قصه عشق و ناکامی و خیانت و عبور از خط قرمزهاست. آدمهایی که چیزهایی را در گذشته جا گذاشتهاند یا گذشته دوباره پایش را به زندگی آنها باز میکند. بنابراین برای گذاشتن نقطه پایانی به حرفهای نصفه نیمه، گذشته را دوباره زیرورو میکنند و بهای آن پرداختن تمام آینده است. شورآب میخواهد از یک انتخاب حرف بزند، از تفاوت تصمیمگیریهای آدمهایی که سرکشانه و عصیانگرانه عمل میکنند.
نویسنده شورآب داستانش را در مرکز اتونازی سوئیس که به افراد کمک میکنند مرگ خودخواستهای داشته باشند، آغاز میکند و گویا عمداً داستانش را به آنجا کشانده تا دغدغه فکریاش را بنویسد. شورآب به پایان عشق در دوران مدرن حتی برای آدمهایی از دو نسل قبلتر میپردازد و واقعیتها را بیپرده و عریان تصویر میکند. اگر چه نویسنده شورآب یک نویسنده مهاجر نیست، اما در پرداخت ادبیات مهاجرت موفق بوده است و توانسته خواننده را دقیقاً در فضاها و مکانها و روابط انسانی خارج از ایران قرار دهد. کیوان ارزاقی در همان سطر نخست، آخر داستان را تعریف میکند تا به وصیت کورت وونه گات عمل کند که میگفت: «همه چیز را در همان سطر اول بگویید و بعد روایت قصه را شروع کنید، اگر خواننده باز هم پای قصه شما نشست، شما یک نویسندهاید». بنابراین داستان با مرگ قهرمان اصلی در مرکز اتونازی آغاز میشود و با یک شوک ناگهانی به خواننده نیز پایان مییابد. اگر چه پایان رمان شورآب، باز نیست اما چند معمای حل نشده در داستان باقی میگذارد و چراهایی زیادی نیاز به پاسخ دارند که گویا کیوان ارزاقی آنها را به خواننده واگذاشته است. اگر چه داستان در جایی، از واقعیتر بودن عشقهای قدیمی حرف میزند، اما در واقع سفیدخوانی داستان از بیثبات بودن عشق در هر دورهای میگوید. نفی عشق در هر جامعه و فرهنگ و هر نسلی، حوادثی تلخ را رقم میزند که از پدر خسرو، قهرمان داستان در محلههای پایین شهر تهران تا خود او و در کشوری اروپایی ادامه مییابد.
دیدگاه تان را بنویسید