دلواپسها نگران نباشند
آسیه ویسی
من «رها» هستم. همان دخترکی که این روزها با همین اسم مستعار بر سر زبانها افتادهام و همدردی، دلسوزی و همدلی خیلیها را برانگیختهام. من بهعنوان دختر کوچولوی 11سالهای که هنوز خوب و بد خودم را تشخیص نمیدهم، میخواهم از این آدمهایی که به هر دری زدند تا من را از خانه «شوهرم»! بیرون بکشند، ممنونم. ممنونم چون درد زیادی میکشیدم. و دردکشیدن، وقتی تنهایی و صدایت را کسی نمیشنود، خیلی سخت است. پدر من، هم بیکار است، هم قرض دارد و هم معتاد است؛ یعنی یک آدم بیچاره ... خیلی بیچاره. اما این بیچارگی او باعث نمیشود که وقتی بزرگ شدم و توانستم خیر و صلاح خودم را تشخیص بدهم، او را ببخشم. وقتی بزرگ بشوم حتما خواهم فهمید که گاهی بعضی بلاها سر آدم میآید که نمیشود کسی را به خاطر آنها بخشید. مربیام میگوید بخشیدن را باید یاد گرفت. شاید تا آن موقع یاد بگیرم.
من که «رها» باشم، کمی میخواهم با آنهایی حرف بزنم که «دلواپس» من هستند. آنهایی که فقط دوجور «دلواپس»ی احساس میکنند؛ اول اینکه خوب، حالا که منرا از خانه شوهرم! به بهزیستی بردهاند، پس من، حتی اگر 11 ساله باشم، دیگر«دختری» ندارم و دوم اینکه تبدیل شدهام به یک زن بیسرپرست. یعنی زنی که نه پدری دارد که از او حمایت کند و نه شوهری! که خرجیاش را بدهد. من هیچ تصوری از «دختری» و از «زن» بودن ندارم. در این مورد کسی با من حرف نزده است و نمیدانم که اصلا داشتن یا نداشتن «دختری» چه تغییری در وضعیت من بهوجود خواهد آورد. فقط میدانم که در بهزیستی کسی در این باره نگران نیست. اینجا سعی میکنند حال منرا خوب کنند، درد شکم و کمرم را خوب کنند. سعی میکنند من از گریه کردن دست بردارم و کمی بخندم. من که 11 سالهام، از نظر این آدمها، یک دخترکوچولوی بیچاره فروخته شده هستم که حالا باید به آیندهام فکر کنم؛ مثلا درس بخوانم. مثلا دانشگاه بروم، مثلا بتوانم روزی روزگاری کاری پیدا کنم و روی پاهای خودم بایستم. اینجا به من میگویند وقتیکه بزرگ شوم پاهای خیلی قوی خواهم داشت، هم برای راه رفتن، هم برای دویدن، هم برای رانندگی و دوچرخهسواری کردن. فقط وقتی میشنوم «دلواپس»ها نگران «دختری» و آینده ازدواج من هستند، منظورشان را نمیفهمم. وقتی میشنوم که به من میگویند«زن بیسرپرست» اصلا نمیدانم درباره چه حرف میزنند. فقط اینرا میدانم که مربیام، دنبال دوا و درمان من است و میخواهد من یک دختر قوی باشم. من هم دوست دارم یک دختر قوی باشم، آنقدر قوی و باسواد که روزی معنی «دختری» که باعث میشود من نتوانم ازدواج کنم و معنی «زن بیسرپرست» را بفهمم؛ آن روز حتما خودم جوابی برای همه این «دلواپس»ها خواهم داشت. مربیام میگوید به حرف مردم گوش نده. فقط سعی کن حالت خوب شود و وقتی که حال سر و شکم و کمرت خوب شد، بیفت به جان درس و کتاب، و خوب بزرگ شو و مثل یک خانم زندگی کن.
من «زن»های زیادی دور و بر خودم دیدهام که خیلی با من مهربان نبودند، یکیاش، مادرم که گذاشت پدرم من را بفروشد. یکیاش، همین «زن» اول شوهرم! که نمیدانم چرا من را که از بچه آخر خودش دوسال کوچکتر بودم با شوهرش در یک اتاق میانداخت و میگذاشت آن مرد چنان کارهایی با من بکند. در آن روزها و شبها، من نمیتوانستم فکر کنم. فقط درد میکشیدم و گریه میکردم. اما حالا مربیام ذره ذره بعضی چیزها را توضیح میدهد، طوری توضیح میدهد که بفهمم. و من میدانم و باور کردهام که وقتی بزرگ و خانم شوم، مثل مربیام خواهم شد. مثل او که یک «زن» است اما احساس نمیکند بیسرپرست است. او روی پاهای خودش ایستاده است. کسی جرات ندارد او را بفروشد. کسی جرات ندارد دست روی او بلند کند.
«دلواپس»های عزیز، من زمانی که فروخته شدم و به خانه این مرد آورده شدم، احساس بیکسی کردم. احساس کردم هیچکس در دنیا دوستم ندارد و درد من را نمیفهمد، اگر منظورتان از «بیسرپرستی» همین باشد، پس باید بگویم دیگر نگران نباشید. آن شبهای پر از کابوس و درد تمام شده، و حالا خیلیها من را دوست دارند و میخواهند کمکم کنند.
دیدگاه تان را بنویسید