گزارش توسعه ایرانی از وضعیت این روزهای کارگران میدانی
یک روز کار، ۱۰ روز بیکاری
آسو محمدی
زمان، تسخیرناپذیر به ظهر میرسد. ونک به سمت تجریش، سوار بیآرتیهای خط هفت میشوم. در امتداد پیادهروها همه چیز عادی است، به میدان تجریش که میرسی، باید جور دیگری ببینی. آفتاب بر سر و گرسنگی در جان، در زاویهای از میدان، یکی چرت نیمروز میزند. یکی روی کارتن با لباسهای خاکی و پر از گچ نماز میخواند. یکی روی جدولهای سبز، تکیه داده به درختی سیگار پشت سیگار دود میکند. میشود بیتفاوت رد شد و چیزی ندید؛ اما این قیافهها جور دیگری به آدم نگاه میکنند. این میدان جور دیگری با آدم حرف میزند. «بچه من چند شب پیش برگشت گفت: بابا ما را میبری بیرون؟ بریم استخر؟ دیگر از آن شب تا حالا نرفتم خانه. از خجالت زن و بچهام نمیتوانم خانه بروم. چیزی میخواهند که نمیتوانم تهیه کنم». این بخشی از حرفهای کریم است؛ ۴۰ ساله با دندانهای یک در میان. روی مقوایی، روی جدولهای سبز و سفید خیابان نشسته است. دستش را زیر چانهاش ستون کرده و زانوهایش را بغل گرفته است. تراز بناییاش، ملاقه و شمشه کارش درون یک کیسه برنج است. بیقرار، سرش را این طرف و آن طرف میدان میچرخاند. منتظر ترمز کارفرمایی است. گاهی هم بیتفاوت، خیره به زمین، آسفالت را با چوب دستیاش میخراشد. از سوز سرمای صبح خودش را در کاپشنی ایزوله کرده است، طوری که فقط چشمانش عابرین را میپایند.
کریم ادامه میدهد: از هفت صبح تا هفت شب سر میدان هستم. یک ماه، یک میلیون، ماهی دیگر یک و نیم و یک ماه دیگر 500هزار تومان درآمد است.
معیاری برای گزینش نیست. هر کس زودتر بدود و یقه کارفرما را بگیرد و به دست و پایش بیافتد، انتخاب میشود. این همه تمنا! نگاههای تضرعآمیز کارگران میدانی به کارفرمایان روح و روان آدم را شکنجه میدهد
نهار چی میخورید؟ «نان و پنیر. اگر خیلی پول داشته باشیم، الویه میخوریم. از بعد عید صد گرم گوشت هم نخریدم. یک عدد مرغ نتوانستم برای خانوادهام بخرم. همه چیز جلوتر از ما حرکت میکند و به چیزی نمیرسیم. هر چه کار میکنم، نرسیده به خانه تمام میشود. نمیتوانم یک هندوانه بخرم. هیچکداممان ظاهرمان به سنمان نمیخورد. از بس فکر کردیم و غصه خوردیم. با مردم باید زندگی کنید تا این وضع را درک کنید».
پوشک 27هزار تومانی را خریدم 90هزار تومان
محسن، کارگر دیگری است که وارد صحبتهای ما میشود: «پوشک 90هزار تومان است؛ یعنی شما باید دو - سه روز کار کنی که یک پوشک برای بچهات بخری. سر این میدان مزد کارگر هیچ تغییری نکرده و همان 40 - 50هزار تومان پنج سال پیش است، در حالی که همه قیمتها پنج برابر شده است. وقتی به کارفرمایی میگویی 50هزار تومان کم است، یک هووویی میکشد، انگار قرار است 50میلیون بدهد. همه کالاها چندین برابر گران شده فقط حق و حقوق کارگر ثابت مانده. این چه وضعی است؟ ببینید مردم چطور محتاج شدهاند که هر ماه منتظر این 45هزار تومان هستند». این کارگر ادامه میدهد: «یک زمانی کار میکردی و خانه و ماشین میخریدی. الان میگویی فقط برای اینکه زنده بمانم کار میکنم. بتوانم فقط نفس بکشم. این نشد زندگی که. طرف رفته یک بنز خریده یک میلیارد تومان حالا همان بنز سه میلیارد شده است. فقیر هر روز فقیرتر و پولدار هر روز پولدارتر اما وضعیت ما همان 50هزار تومان هفت سال قبل است. این چه معادلهای است؟ شما میتوانید حل کنید؟» گاهگداری با یکدیگر صحبت میکنند؛ از مشکلات کشور میگویند و این ماجرا ادامه دارد تا زمانی که یک ماشین از راه میرسد. «ببین! برایم مثل آب خوردن است، روزی اینجا 30 گرم مواد آب کنم و روزی 300-400 هزار تومان کاسبی کنم. همین الان یه پسره اومده بود، جنس میخواست. وقتی فشار بههم بیاد، دست به هر کاری میزنم. هر چند به خاطر اینکه خود در رفاه باشم دوست ندارم صدها خانواده دیگه رو بدبخت کنم». بهزاد اینها را میگوید. در همین لحظه موتورسواری گوشی مسافری که سر خیابان ایستاده است را از دستانش میرباید. بهزاد نگاهی به صحنه میکند و سرش را رو به من میچرخاند و لبخندی میزند!
نه کاری دارم و نه پساندازی
زیر درختی، گوشه میدان قدس در میان رفتوآمد و همهمه جمعیت نشستیم. به روایت از زندگیشان میپردازند. سجاد میگوید: «35سال دارم. بهترین روزهای زندگیام و جوانی را سر این میدانها تلف کردم. سنم دارد بالا میرود، نه کاری دارم و نه پساندازی. نمیدانم تا کی آوارگی! از این سرنوشت مبهم خستهام». رضا هم میگوید: «21 سال است کار میکنم، هیچ جایی نیست که بیمهمان کند. یکی از پاهایم سر کار سوخت. یک سال خانهنشین بودم. تمام هزینههایش را هم خودم دادم. صاحب کارم اصلاً به خودش زحمت نداد یک بار به ملاقاتم بیاید یا حداقل هزینه بیمارستانم را پرداخت کند». در همین حال که داریم با هم گفتوگو میکنیم، در آن لحظه دوروبرم خالی میشود. سانتافهای میآید و تمام کارگران میدان قدس آویزانش میشوند. مگر قرار است چند نفرشان را ببرد که این چنین هجوم میبرند؟ ماشین یک لحظه در زیر آوار کارگران گم میشود. معیاری برای گزینش نیست. هر کس زودتر بدود و یقه کارفرما را بگیرد و به دست و پایش بیافتد، انتخاب میشود. این همه تمنا! نگاههای تضرعآمیز کارگران میدانی به کارفرمایان و سرمایهداران، روح و روان آدم را شکنجه میدهد. درد آنجاست که تمام روز را اینگونه آویزان ماشینها بشی و غروب، در اوج ناامیدی دست خالی آواره خیابانهای بیدر و پیکر پایتخت شوی. محمد 23 ساله است و تا دوم راهنمایی درس خوانده است: «پدرم دیسک کمر دارد. از بیکاری آواره تهران شدم، باید برای مریضی پدرم پول جور میکردم». میگوید: «همین الان 27 کارتن وسیله از یک ساختمان 10 طبقه بردیم بالا با 10هزار تومان. تازه دو نفر بودیم. هر یک پنج هزار تومان!» علی هم بچه هرسین کرمانشاه است: «در یک سوئیت 20 متری زندگی میکنم. ماهانه 700هزار تومان درآمد دارم. تقریبا سر ماه نشده جیبم ته میکشد. فقط در حد این است که زنده بمانم، یعنی یک جور بردگی».
ساعت دو بعدازظهر سوار اتوبوسهای میدان رسالت میشوم. در اتوبوس، روز را تا این ساعت مرور میکنم. سالهاست به کار میدانی عادت کردهام و به تحلیل وضع موجود میپردازم. تمام روز آنها در میدانهای اصلی پایتخت به نگریستن به توده جمعیت پیاده روها و انبوه خودروها و خیابانها میگذرد. نگریستن به اطراف، سبک زندگی کارگران میدانی شده است. باید ششدانگ حواسشان به گوشه و کنار میدان باشد.
کارفرماها میگویند کارگر ایرانی نمیخواهیم. میپرسی چرا؟ میگویند: کارگر افغانی با مزد کمتر کار میکند. مثلاً کار کنترات 200هزار تومانی را با 50 تومان انجام میدهند. در وطن خودت هم به عنوان کارگر ساده قبولت نداشته باشند، چه تحقیری و چه توهینی بالاتر از این؟
تمام انرژی و وقت آنها صرف «نگریستن» به عبور ماشینهای رنگارنگ با مدلها، سایزها و برندهای مختلف و عابران پیادهروها میشود. تنوع ماشینها و آدمها نگریستن را لذتبخش و این سبک زندگی را استمرار میبخشد. با میدان مالوف شدهاند. هیچ چیز از نگاه کنجکاو آنها دور نمیماند. تمام روز میدان را در مقام یک «پرسهزن» مصرف میکنند. نیرو و زمانی که باید در جای خودش، صرف عمران و آبادانی زندگیشان شود.
کار نباشد، آدم به کارتنخوابی میافتد
نرسیده به میدان، کنار مسجد الرسول رسالت پیاده میشوم. هر جا که باشند، معمولاً گوشهای جمع میشوند. پیدا کردنشان خیلی کار سختی نیست. اکبر 36ساله آرماتوربند و استاد ابزار رومی است.
الان کارگری ساده هم گیر نمیآید!
اکبر میگوید: «توهین و تحقیرهایی که این کارفرماها به شخصیت کارگرها میکنند، غیرقابل تحمل است. برای مثال کارفرما میگوید برای حمل این کالا 30هزار تومان پول میدهم، وقتی کارش تمام میشود، کمتر از آنچه طی کرده پرداخت میکند. کارگرها هم سطح سواد پایینی دارند و نمیتوانند از حق خود دفاع کنند که این زمینه سوءاستفاده صاحبکاران و استثمار و بهرهکشی از کارگران را فراهم میکند». این کارگر ادامه میدهد: «کارفرماها میگویند کارگر ایرانی نمیخواهیم. میپرسی چرا؟ میگویند: کارگر افغانی با مزد کمتر کار میکند. مثلاً کار کنترات 200هزار تومانی را با 50هزار تومان انجام میدهند. در وطن خودت هم به عنوان کارگر ساده قبولت نداشته باشند، چه تحقیری و چه توهینی بالاتر از این؟ یا یک وقتهایی بوده شش ساعت کار کردیم 30هزار تومان به ما دادند. خواستیم شکایت کنیم، پول کافی نداشتیم، گفتیم به خرجش نمیارزد. کار که نباشد آدم به کارتنخوابی و گدایی میافتد». درباره مسائل بهداشتی کارگران از اکبر میپرسم: «اکثر کارگرهای میدانی به حمام عمومی میروند که هر بار باید 10هزار تومان بپردازند». محمد هم بچه اسدآباد همدان است. 41 سال دارد. «اگر شهر خودمان کار بود هیچ وقت به اینجا نمیآمدم. چه کسی دوست دارد زن و بچهاش را اینجوری رها بکند و در این وضعیت زندگی کند. نه به زندگیام میرسم نه به خانوادهام و نه به خودم».
کارگران فصلی را دریابید
لیسانس تربیت بدنی و متولد ایذه خوزستان است. گفت: «برگه تو بده خودم برات بنویسم». بعد چند دقیقه این نامه را برایم نوشت: «اینجانب ایمان احمدی هستم. ساکن اندیمشک. از وقتی چشم به جهان گشودم تا الان که 31 سال دارم، یک روز خوش ندیدم. الان هم لیسانس دارم و از روی ناچاری روی فلکه کار میکنم. کار که نه البته بیگاری درحد بخور و نمیر از روی ناچاری. از یک طرف وجود کارگران افغان و از یک طرف گیردادنهای بیخودی نیروی انتظامی و از طرف دیگر هم شانه خالی کردن بعضی از مسئولان دولتی. برای مثال در سال گذشته در آزمون آموزش و پرورش قبول شدم اما به دلیل قانون اولویت با خانوادههای فرهنگی من رد شدم. واقعاً وضعیت ما کارگران فصلی خیلی افتضاح است و از مسئولان خواهشمندیم فکری به حال این قشر زحمتکش جامعه بکنند. مخلص شما ایمان حیدری».
چرا هیچ کاری برایمان نمیکنند
علی هم بچه اندیمشک است. میگوید: «از ساعت هفت صبح تا هفت غروب سر میدانم. روزی 40هزار تومان کار میکنم. دو روز کار میکنم 10 روز بیکارم. کارگرهای افغان مشغول کارند و کارگرهای ایرانی باید صبح تا غروب را در این میدان منتظر بمانند که کارفرمایی پیدا شود. نمیدانم این دولتمردان ما که هر روز از این میدانها رد میشوند و وضع ما را میبینند، چرا هیچ کاری برایمان نمیکنند. ای کاش یک روز، فقط یک روز نه یک ساعت خودشان از سر اجبار میآمدند و اینجا سرمیدان میایستادند تا بفهمند که ما فقط از نگاههای تحقیرآمیز مردم چی میکشیم». مراد میگوید: «سالهاست به کار میدانی عادت کردم. هر شب مسافرخانه میخوابم. سه تا بچه دارم. خانوادهام شهرستان هستند. 10ساله کرایهنشین هستم».
مراد 37 سال دارد اما تراکم سال روی پیشانی پرچین و شکنش تا مرز 50 سالگی میرسد. میدانها از این جهت مکان مناسبی برای جمع شدن کارگران هستند که نگاهی پانورامیک به آنها میدهد، یعنی به همه چیز تسلط دارند. از همه طرف دیده میشوند. میدان محل تلاقی خیابانها، پیادهروها، ماشینها و آدمها است. تمام این موارد منبع و محل انباشت سرمایه هستند.
میدان از این جهت ایدهآلترین جای ممکن برای کارگران میتواند، باشد. به ستارخان میروم. میدان کارگری ستارخان مخصوص کارگران افغان است. از معدود کارگرهای ایرانی حاضر در این میدان عبدا... و کریم هستند.
عبدا... میگوید: «همین دو ماه پیش اینجا بین کارگرهای ایرانی و افغانی به خاطر اینکه چه کسی با کارفرماها برود، دعوا شد که با میانجیگری پلیس خاتمه یافت. از آن روز به بعد کارگرهای ایرانی دیگر اینجا نمیآیند. سر این میدانها چیزی جز رنج تولید نمیشود«. میداننشینی ظرفیت این را دارد که آدم را به هر ناهنجاریای بکشاند. نمونهاش «کریم» بچه ایلام است که زمزمه میکند، این شعر را: «ای چرخ فلک دوندگی ما را کشت/ بر درگه خلق بندگی ما را کشت/ ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت». عبدالله میگوید به تازگی در خط اعتیاد افتاده است.
دیدگاه تان را بنویسید