یادداشتی درباره فصل اول سریال گلشیفته
صریح و بی پرده از جنس گلشیفته
گلشیفته میان قصه مردم و مقامات دولتی خطکشی نمیکند و مستقیماً ما را به خانه یکی از مسئولان بلندپایه دولتی میبرد و البته این بار نه برای اینکه به تبلیغ یک ایدئولوژی بنشیند، آنها را با خانهای ساده تطهیر نمیکند، اما شخصیتهایی غیرقابل دسترس و غیرقابل درک را هم مقابل مخاطب قرار نمیدهد گلشیفته طفره نمی رود، حاشیه پردازی نمی کند، مستقیم می رود سر اصل مطلب: حقوق زنان. گلشیفته غر نمی زند ناله نمی کند، اشک نمی ریزد بلکه می جنگد نرم و در صلح زنانی که حق دارند مستقلاً مدیر و در متن جامعه باشند، زنانی که حق دارند ادامه تحصیل دهند، زنانی که حق دارند روی سکوی قهرمانی بایستند چون به اندازه مردان لایقش هستند و زنانی که فارغ از هویت گذشتهشان حق زندگی و خوشبخت شدن دارند در نهایت بازیهای درخشان، دیالوگهای درست، عدم اتلاف وقت برای پرکردن زمان فیلم، تعریفی طنزآمیز از قصه تراژیک، پیرنگ دقیق و منطق روایی قصه، خوب بازی گرفتن و استفاده از تمام کارکردهای بازیگران، فیلمنامهای با چفت و بست ساخته تا در فصل دوم چه پیش آید
در هنگامه قحطی فیلمنامهای با مضمون نو که دیگر درباره عشقهای مثلثی و رابطه های خارج از ازدواج نباشد، گلشیفته، جسورانه نوبرانهای از جنس ممنوعههاست. گلشیفته برخلاف بسیار فیلمهایی که نامی زنانه را به یدک میکشند اما زنان را همچنان در حاشیه و بعضاً در سایه نگه میدارند، فیلمی درباره زنان و نه فقط برای زنان که برای جامعه است و روی سخنش را دامنه بزرگی از تمام اقشار تا کابینه دولت در برمیگیرد و برای اینکه زیاده حرف نزد و وقت را هدر ندهد، از هر قشر از جامعه زنان یکی را در سبد خودش چیده و آنها را طوری کنار هم قرار داده تا روایتهایی از جهانهای گوناگون انسانی را یکدست روایت کند و به هم گره بزند. اما هوشمندانه زبانی زنانه را انتخاب نکرده تا بتواند مخاطبانی بدون جناحگیری را پای حرف خود بنشاند.
دختری که از شهرستان به سودای موفقیتهای علمی رهسپار تهران میشود، اما همچنان درگیر کش و قوس با پدری است که هنوز اقتضاء زندگی در جامعهای پرهیاهو را درنیافته است. همسر یک مقام دولتی که در میانه مذهب و سنت و مدرنیته با قدرت اجتنابناپذیر همسر در جدال است. زن ورزشکاری که در ممنوعهترین شرایط، ناخودآگاه پرچم قدرتش از هر نظر بلندتر از همسرش میشود و با کلاف سردرگم قوانینی روبهرو است که او را نه در میدان ورزشی که در میدان دیگری به مبارزه میطلبد و دختری که مطرودترین عوض این جامعه است و با دوگانگی هویتی نافرجام دست به گریبان است.
گلشیفته میان قصه مردم و مقامات دولتی خطکشی نمیکند و مستقیماً ما را به خانه یکی از مسئولان بلندپایه دولتی میبرد و البته این بار نه برای اینکه به تبلیغ یک ایدئولوژی بنشیند، آنها را با خانهای ساده تطهیر نمیکند، اما شخصیتهایی غیرقابل دسترس و غیرقابل درک را هم مقابل مخاطب قرار نمیدهد. فؤاد افشار بهعنوان معاون وزیر ورزش، تنشها، مهربانیها، دلسوزیها، لجبازیها و البته دروغگویی به مردم و مطبوعات و مردسالاری خودش را دارد و از پروراندن سودای قدرت نیز غافل نیست.
مژگان قهرمان ووشوی کشور از قضا همسری مردسالار ندارد، بلکه برعکس او همراه و همگام موفقیتهای مژگان است و اینجا اتفاقاً بسیار هم مظلوم واقع شده، مهربانی و همراهی او در خانهداری و بزرگ کردن فرزند و حتی تبدیل شدن به کیسه بوکس همسرش همدردی مخاطب را برمیانگیزد، اما همین مرد مهربان همراه، تنها با آگاهی از قانونی که حتی خودش خبر ندارد و نمیداند خوردنی است یا نه؟ و آیا ممکن است برای بچه خطرناک باشد یا نه؟ وارد میدانی میشود که به قواره او بزرگ است و از قانونی از اساس غلط، چنان سلاحی میسازد و ملعبه دست دیگران میشود که دیگر دلیل انجام چنین کاری فینفسه به کنار میرود تا او در میدانی بتازد که چه بسا به آن اعتقادی هم ندارد.
سعیده که از سعید بودن فقط به اندازه یک «ه» تغییر وضعیت داده و روح انسانی و حق و حقوق او باید قانوناً پابرجا باشد در سفیدخوانی قصه مصایبی را متحمل شده تا به شرایط عادی بازگردد، اما اکنون جامعه با او رفتاری عادی ندارد که هیچ، حالا که دیگر یک پسر نیست و تبدیل به زنی از زنان این جامعه شده است، همچون دیگر دختران این سرزمین با ارث و میراثخواری از جانب فرزند ذکور خانواده روبهرو میشود، چرا که اکنون قدرت قانونی مردانهاش را در جامعهای مردسالار از دست داده است.
حبیب دلگشا، پدر گلی که اصولاً نه بهخاطر تعصبات کور اسلافی یا دلایل مذهبی یا محدودیتهای اعتقادی قومی، بلکه از سر دلسوزی و البته عدم اطلاع و درک واقعیتها بهدور از احساسات پدرانه و عدم همگامی با مدرنیته، سد راه جاده صاف و صیقلی دخترش میشود تا بهجای اینکه شرایط را بهتر کند خود در هیاهوی ناآشنای پایتخت به دردسری برای دخترش تبدیل شود و اختیارات پدرانهاش را در مواردی بهکار بگیرد که دیگر با جهان امروز جوانان همساز نیست. ساز حبیب آقا کهنه است اما هنوز کوک است و میتواند نوایی عاشقانه بنوازد و مزه عشقی جوانتر او را کمی نرم کند و چنان گوی سبقتی برباید که گویا آبش نبود وگرنه شناگر خوبی برای ادا و اطوارهای جوانهای امروزی است.
گلشیفته طفره نمیرود
گلشیفته طفره نمیرود، حاشیهپردازی نمیکند، مستقیم میرود سر اصل مطلب: حقوق زنان.
گلشیفته غر نمیزند، ناله نمیکند، اشک نمیریزد بلکه میجنگد، نرم و در صلح.
زنانی که حق دارند مستقلاً مدیر و در متن جامعه باشند، زنانی که حق دارند ادامه تحصیل دهند، زنانی که حق دارند روی سکوی قهرمانی بایستند چون به اندازه مردان لایقش هستند و زنانی که فارغ از هویت گذشتهشان حق زندگی و خوشبخت شدن دارند.
ساختارشکنی گلشیفته ابعاد گوناگونی دارد؛ نخست اینکه گلشیفته نمیخواهد بگوید زنان بیعیب و نقصاند یا فرشتهاند، اما بهاندازه توانایی و تلاش و لیاقتشان حق دارند. چرا که بسیاری محدودیتها از سر خودخواهی و روند اشتباه شرایط است، نه پایه و اساس مذهبی یا عقدیتی. ماجرا این است که در گلشیفته مردان به اندازه زنان و گاه بیشتر اوضاع را خراب میکنند، مثل حرف زدن فؤاد افشار در میکروفن روشن بعد از کلی دروغ شاخدار درباره زنان و جامعه و برنامههای وزارت ورزش درباره زنان. اما کسی روی آن تمرکز نمیکند، چون او یک مدیر مرد است. اما تمام حوادث غیرارادی در دانشگاه محل کار همسرش تیتر رسانهها میشود و با کارشکنی افشار او از مدیریت برکنار میشود تا بگوید اینجا مردان حکم میرانند؛ کیش و مات. او از موقعیت و رتبه عالیتری نسبت به همسرش برخوردار است و این نبرد پنهان راحله گلشیفته است برای اینکه خودش را از زیر سایه همسرش بیرون بکشد تا همه جا بهجای اینکه بنویسند فؤاد افشار و همسرش، بنویسند: فؤاد افشار و راحله گلشیفته. و اگر چه صحنهای کلیشهای به نظر میرسد که فؤاد افشار در جمع به مردسالاری خودش و دیگر مردان در جامعه صحه بگذارد و اعتراف کند که در موفقیت همسرش نقشی نداشته و تنها کارشکنی کرده تا ناغافل راحله گلشیفته برایش کف بزند، اما از قضا این بار این صحنه درست و سر جای خودش نشسته تا بدانیم که مسئولان مملکت هم باید اعترافاتی بکنند و اگر چنین شود فاجعهای به بار نخواهد آمد. زیرا لازم است با صدای بلند بگوییم که به واقع در پشت شعارهای خوشرنگمان، برای زنان هیچ کاری نکردیم. بر عکس این ماجرا مژگان میرزایی است که از قدرت، اعتبار، هوش و موقعیت اجتماعی برتری نسبت به همسرش برخودار است و اینبار بهجای اینکه به طریق معمول که زنان را با نامخانوادگی همسرانشان صدا میکنند، این بار ضیاء شریفی به ضیاء میرزایی تبدیل شده و با اعتبار نام همسرش شناخته و صدا میشود و این برای نخستین بار نوعی ساختارشکنی است که در جامعهای با گفتمان مردانه، این زن است که در رأس خانواده قرار میگیرد، البته اندیشههای مردسالارانه در تار و پود تنیده شده ضیاء در برابر قدرتی سرتر فقط سرکوب شده است و وقتی حبیب دلگشا دخترش را به دست ضیاء میسپارد، او که به خواهر قلدرمآب و همسر و دخترش نمیتواند اعمال قدرت کند، گلی را سوژه جدیدی مییابد.
گلشیفته شاخ غول کنکور را میشکند
سارختارشکنی دیگر گلشیفته، شکستن غول کنکور بهعنوان آزمون سنجش هوش و استعداد برتر است. گلی دلگشا بهعنوان رتبه یک کنکور ریاضی از IQ پایین 60 ـ50 درصد برخوردار است و چنان در فهم مسایل عادی مشکل دارد که رتبه یک بودنش سوژه اطرافیان او شده است. در واقع رتبه یک به او توهم تیزهوش بودن داده و خودش هم در عین تمام کندذهنیهایش این را باور کرده که این نقدی به نگاه جامعه جهان سوم است که موفقیت و تیزهوشی را با معیار کنکور محاسبه میکنند و برای اعداد و ارقام اعتبار قائلاند نه برای قرارگرفتن در مسیر درست شادزیستن، خوب زیستن و آرمان دیگری به جز کنکور و دانشگاه داشتن.
مسئله دیگر این است که نگاه جامعه به یک ترنس نه تنها عادی نیست بلکه بسیار نفیکننده است، اما گلشیفته نمایندگان این جامعه مانند عمو و شوهر عمه و عمه و دایی و زن دایی و برادر سعیده را زیر و رو میکند و میتکاند تا درزهای و سوراخهای زندگیشان رو بیفتد. افرادی زنباره و دزد و دروغگو که یک وضعیت طبیعی انسانی را ننگ میدانند، آنسوی چهرهشان، انسان دیگری با هویتی مبهم زندگی میکند. یعنی همان وضعیت دوگانگی هویت که برای ترنسها اتفاق میافتد. معرفی چنین کارکتری، درست و سالم و طبیعی به گمانم در سینما و تلویزیون ایران بیسابقه بوده است که همراه او نه جوانی نپخته، که پزشکی آگاه به وضعیت اوست و عدم تفاوت او را با دخترهای دیگر درک میکند.
نام کاراکترها
معرف هویت آنها نیست
جریان قابل تأمل دیگری که باید بدان پرداخت نامحسوس اما معنادار است؛ روسری راحله گلشیفته بهعنوان زنی محجبه هنگام ورود و خروج هر مردی به داخل خانه تغییر وضعیت میدهد و او با رفتن مردان اندکی روسریاش را عقبتر میکشد تا شرایط فیلمسازی ایرانی را نقد کند و بگوید و در فیلم هم باید داخل و خارج از خانه چیزی در وضعیت ظاهری زنان تغییر کند. حتی در یک صحنه وقتی گلشیفته میخواهد در حضور سعیده با چادر بخوابد بهشکل کنایی و طنزآمیز میگوید:«مگه ندیدید تو فیلما زنا با چادر میخوابند؟» گویی دارد مسئله عجیب عادیسازی شده توسط سینما و تلویزیون ایران را به نقد میکشد. اما آنچه نکته کلیدی است و ممکن است چندان حواس مخاطب را بهخود جلب نکند اما سارختارشکنی ارزشمندی است، نام انتخابی برای شخصیتها است. طی چهار دهه مبنای انتخاب نام شخصیتها با خطکشی نامهای مذهبی برای کاراکترهای مثبت فیلم که عموماً با ریش و چادر همراه بوده و نامهای ایرانی برای رؤسای باند قاچاق و خلافکاران فیلم با ظاهری ناهنجار انتخاب میشد. اما اکنون نه تنها حتی مسئول دولتی در این چارچوب نرفته تا از این خطکشی فاصله بگیرد بلکه مابقی کاراکترها چنین تقسیمبندیای ندارند تا جاییکه نام رئیس کلانتری با ریش و مسئولیتی چارچوبدار، اردشیر کمالی نوشته شده است. با اینکه با نام کوچک نقش چند دقیقهای او کاری نداریم اما بهروز شعیبی عمدی در نوشتن این نام دارد تا برای همیشه به این پارادوکس جانیافتاده و باسمهای پایان دهد.
از دیگر سو قانونی که به همسر زنان اختیار عدم خروج از کشور را میدهد که کسی میتواند از آن استفاده کند که لزوماً هم به آن اعتقادی نداشته باشد، اما به هر حال تبدیل به قانون دست و پاگیری میشود که در نهایت خود رئیسجمهور مملکت باید حجمی از بحران را رها کند و ریش گرو بگذارد تا لقمهای که دور سرشان چرخاندند بالاخره برود توی دهان.
زنان انساناند
و شبیه خودشان هستند
در نهایت سارختارشکنی دیگر گلشیفته در ظاهر و طرز پوشش کاراکترها نمایان است؛ از آن کارکتر تاریخ مصرف گذشته مریم در سریال در پناه تو که چادرش در باد رها میشد و از دخترخوب بودن اخم کردن و سکوت و کم محلی را به دختران یاد میداد، خبری نیست. اینجا زنان با هر ویژگیای و رتبه و موقعیتی که دارند انساناند و شبیه خودشان هستند. حتی هومن هم با ظاهری نه چندان دلچسب و عجیب یک شخصیت خاکستری است و میتواند عاشق شود. یعنی ظاهر آدمها مبنایی برای قضاوت درباره آنها نیست. اینجا زنان چادری جیغ میزنند، اشتباه میکنند، جیمز باند میشوند و زنان بدون چادر هم از پاکی بهدور نیستند و معیار دخترخوب بودن اخم و کم محلی و نخندیدن و ندویدن نیست. همانطور که مدل مو و ظاهر مردان معیار خوب یا بدی آنها نیست. همانطور که رئیس جدید دانشگاه با ظاهری روشنفکر، در غیاب مدیر-زنی که آزادی نسبی دانشجویان را با تمام دردسرهایش میپذیرد، دانشگاه را تبدیل به پادگان نظامی میکند و با قوانین خشک و بیانعطاف، دانشجویان که باید قوه محرکه جامعه باشند را به رباطهایی متحرک بدل میکند.
نکته دیگر دو مرد مشاور فؤاد افشار هستند که ظاهر و رفتار و طریقه برخورد اجتماعی آنها مخاطب را به یاد اختلاسچیان نامدار و گمنام این روزها میاندازد. پدر بردیا نیز در جهان وارونه ایرانی بیهیچ مخالفتی پسرش را به عشق داشتن و دوستداشتن تشویق میکند. نکته دیگر این است که در صحنهای که ضیاء و مژگان در قاب دوربین هستند همه اصرار میکنند که «ببوسش» با شبه اینکه آن فرد مژگان است و البته میخواهد بگوید باید چنین باشد چون این اتفاق حتی در عالم واقعیت در جامعه ما ممنوع محسوب میشود، این که دیگر فیلم است.در نهایت بازیهای درخشان، دیالوگهای درست، عدم اتلاف وقت برای پرکردن زمان فیلم، تعریفی طنزآمیز از قصه تراژیک، پیرنگ دقیق و منطق روایی قصه، خوب بازی گرفتن و استفاده از تمام کارکردهای بازیگران، فیلمنامهای با چفت و بست ساخته تا در فصل دوم چه پیش آید.
دیدگاه تان را بنویسید