ایمان عبدلی

روزهای نارنجی فیلم کُندی است، اگر بی‌تعارف و بدون بازی با کلمات بخواهیم فیلم را توصیف کنیم، شاید بزرگترین ضعفش این باشد که به راحتی می‌توان 20 دقیقه از آن را حذف کرد، بدون آن که اتفاق خاصی بیافتد. این به معنایی دقیق‌تر نشان از آن دارد که خط سیر داستان و یا ساختمان فیلمنامه، مصالحی دارد که اضافه کار گذاشته شده و یا در جای مناسبش خرج نشده، در واقع اضافاتی دارد و کمبودهایی هم. چنین ساختمان یا محصولی درنهایت منسجم نشان نمی‌دهد، شلخته است و حوصله مخاطب را هم سرمی‌برد. من یادداشت را با صراحت شروع کرد و در واقع این «ادعا» را مطرح کردم که فیلم کُند و شلخته است و حرفش را با اتلاف وقت می‌زند، در ادامه  سعی می‌کنم با ذکر مثال و مصداق، ادعایم را ثابت کنم.

آبان، زنی‌ست ساکن یکی از شهرهای شمالی که مسئولیت کارگرانی را برعهده دارد که کارشان پرتقال‌چینی است، او با باغدار قرارداد می‌بندد و مسئولیت پرتقال‌چینیِ باغات را در بازه‌های زمانی مشخص برعهده می‌گیرد. از طرفی به باغدار تعهد می‌دهد و از طرفی هم مسئولیت ساماندهی و هدایت کارگران را برعهده دارد. نقش آبان را هدیه تهرانی بازی می‌کند با سیمایی سردتر از همیشه. این بار سردی البته نشات گرفته از یک زنانگیِ قدرتمند و یا غرور و کنش‌مندی زنانه نیست، اینجا سردی انگار حاکی از یک کمبود، خلا یا چیزی شبیه این است. تهرانی در واقع جنس دیگری از سردی را اجرا می‌کند، البته با المان‌هایی وام‌گرفته از آثار دیگرش که حتی برخی از آن‌ها مثل وانتش را برخی کاربران شبکه‌های اجتماعی سوژه هم کرده بودند و طعنه زده بودند که این یادآور «هم‌گناه» است، جایی که هدیه تهرانی باز هم یک زن راننده وانت‌ بود!

در هر صورت آن چه که ما از یک سوم ابتدایی داستان می‌بینیم، یک رابطه سرد عاطفی و یا عادت‌زده‌ میان آبان و مجید همسرش است، بدون هیچ کدگذاریِ خاصی. مجید همراه آبان در تمامی جمع‌های مردانه حضور دارد، به نوعی پشتیبان اوست، اما این حضور، جنسی حداقلی و کمینه دارد. در خانه هم دیالوگ‌های کم و تقریبا غیبت «مِهر»، چیزهایی‌ست که داریم و می‌توانیم احتمالا تفسیر کنیم که اوضاع خیلی رو به راه نیست. از آن طرف متوجه می‌شویم که آبان در موقعیت شغلی‌اش در یک موقعیت پرریسک قرار دارد، او جاه‌طلبانه و پرتلاش، دو گزاره را به مخاطب ثابت می‌کند که برای اثبات خودش بسیار پرانگیزه است، اما از طرفی در موقعیت یا همه یا هیچ قرار دارد.

در این میان، موقعیت مسلط مردانه‌ی شغلی که در داستان ترسیم شده، موقعیت پرتنش و پرماجرای کارگران زن، مسائلی‌ست که به صورت پراکنده و غیرهمگن در فیلم گنجانده شده. یعنی رفت و برگشت‌های لحن روایی فیلم میان موجودیت «آبان» و اتفاقات پیرامونی، فیلم را از یکدستی می‌اندازد. نماهای نزدیک در یک سوم ابتدایی، پلان سکانس‌های کشدار که فقط بر حضور آبان تاکید دارد ما را به این گمان می‌اندازد که این یک فیلم-پرتره است، اما پرسه‌های فیلم میان ماجرایی مثل کارگری که با یک ساقی مواد مخدر ارتباط دارد و یا نزدیکی روایت به زن جوانی که با بچه مشغول پرتقال‌چینی است، به لحن فیلم نوعی شلختگی می‌دهد که یکپارچگی روایی را به هم می‌زند.

از جایی به بعد رقیب بدطینت، باغدار پر از نیرنگ، کارگری که آبان را دور زده، همه مولفه‌هایی می‌شود که خط سیر اصلی را دچار اغتشاش می‌کند، چون نه به خط اصلی روایت کمک چندانی می‌کند و نه روایت برای آن‌ها فداکاری می‌کند و درباره آن‌ها به عمق می‌رود. می‌ماند چند خرده روایت مغشوش و سطحی که همزمان می‌خواهد به مسائلی چون بی‌پناهی زنان کارگر، تضعیف نهاد خانواده، مساله شیوع اعتیاد، گسترش حرص و آز و طمع در میان اقشار مختلف و چیزهایی از این قبیل بپردازد که از بس تکرار شده، تکراری نشان می‌دهد. یک دلیل فرامتنی هم در این میان وجود دارد، این که سینمای ایران تلاش کرده زبان و تفکر انتقادی داشته باشد، اما مشکلات دائما و هر روز بیشتر ریشه می‌دواند و نوعی از سِر شدگی نسبت به طرح مشکلات در میان اقشار مختلف جامعه وجود دارد، گیریم که اصلا فیلمی درباره حقوق زنان حرف‌هایی داشت، وقتی آن چه به گوش نرسد، فریاد است، خب چه منطقی دارد پای این فیلم‌ها نشستن؟

بهتر بود این فیلم یک ملودرام باشد با تاکید بر وجوه مختلف شخصیت آبان، اما وسوسه پرسه‌ میان مضامین مختلف این روزها، سازندگان را ترغیب کرده چیزی بسازند، شبیه به آَش شله قلمکار! نه این است و نه آن

حالا اگر داستان فیلم هم انسجام نداشته باشد که بد از بدتر! از این بدتر آن که فیلمساز این همه طرح مساله کرده و در واقع به هر معضلی نوک زده، اما در یک سوم پایانی تمام انگیزه‌های کاراکترهای مختلف را در حد سریال‌های ترک و کلمبیایی تقلیل می‌دهد. آبان اگر سرخورده و زمخت و زخمی‌ست، چون فرزندش را از دست داده، به اینجا رسیده! خب اگر دلیل ساخته شدن چنین کاراکتری این است، چرا دوربین انقدر در میان معضلات ریز و درشت جامعه پرسه می‌زند؟ چرا نزدیک آبان نمی‌ماند؟

اگر رقیب کاری، کینه جواب رد 20 سال پیش آبان را دارد و اگر اصلا همسر فعلی او را یک بچه تهرونی (با لحن تمسخرآمیز) می‌داند، چرا روایت چیزهای بیشتری از او در اختیار ما نمی‌گذارد، تا انگیزه‌ها را و آدم‌های داستان را بیشتر و بهتر درک کنیم؟ اصلا اگر کنه‌ی تمام روابط حول کاراکتر آبان است، چرا انقدر ملودرامِ فیلم کم است؟ خصوصا این که چنین پایانی برای فیلم تعریف شده، که البته شخصا پایان آن را دوست داشتم و اصلا همین که برای «امیدواری» شانسی قائل شده بود، به دل می‌نشست. اما خب حتی چنین پایانی هم انگار تاکید بر موجودیت «آبان» و روابط عاطفی دارد، مجید که به میدان می‌آید انگار گره از کار آبان باز می‌شود.

در واقع انگار بهتر بود این فیلم یک ملودرام باشد با تاکید بر وجوه مختلف شخصیت آبان، اما وسوسه پرسه‌ میان مضامین مختلف این روزها، سازندگان را ترغیب کرده چیزی بسازند، شبیه به آَش شله قلمکار! نه این است و نه آن. نه ملودرام قدرتمندی دارد و موفق شده داستانش را بسط بدهد؛ دیالوگ درست و حسابی داشته باشد، روابط جاندار نشانمان بدهد، نه تو در توی آدم‌هایش بود و نه از آن طرف درباره موضوعات اجتماعی که انتخاب کرده، تمرکز و یا حتی شناخت کافی دارد. از همین جهت هم هست که داستان فیلم علی‌رغم این همه پرسه مضمونی، لاغر و نحیف به نظر می‌رسد. چون گسترش پیدا نکرده و اساسا چیزی خلق نشده، همه چیز ابتر و الکن است.

شوربختانه این که سینما و تئاتر اولین قربانیان محدودیت‌های اعمال شده کرونایی و تقریبا بی‌فایده این روزها هستند و هیچ تمهیدی هم برای اکران‌هایی با خلاقیت در فضای باز و یا حتی دستورالعملی روشن برای اکران در فضای سینماها وجود ندارد و این آثار معمولی هم وضعیت را آشفته‌تر می‌کند. سینما هم از سمت عواملش و هم از سمت تصمیم‌گیرندگان سیاسی، تحت فشار شدید قرار دارد، که نباشد، که محو شود.