در خانه ماندیم، ولی در خانه نماندند
آرزو احمدزاده ، راهنمای طبیعتگردی
بعد از تعطیلات نوروز که مدارس باز میشد و تحصیل علم از سر گرفته میشد بیشک اولین موضوع انشا «تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟» بود، اما امسال اگر مدارس باز شوند و زنگ انشا را به معلم ریاضی و علوم ندهند و باز هم دانشآموزان مشغول نوشتن انشا شوند، موضوع اولین انشای امسال« علم بهتر است یا ثروت» خواهد بود. این تعطیلات به همگان ثابت کرد که پولدار باشی یا فقیر فرقی نمیکند، همه نیازمند درس طب خواندههای دانشگاه رفته هستیم و دست به دامانشان. همانهایی که از خواب و خانواده و هفتسین خانهشان گذشتند و لباس سفید رزم پوشیدند به جای لباس نو عید. این تعطیلات و این نوروز برای اهالی سفر و گردشگران و دوستداران طبیعت (البته نه گردشگرنماها) سختترین روزها بود. اما ما همگی در خانه ماندیم، دست کم تمامی آنهایی که میشناسم و در گردشگری دستی بر آتش دارند به احترام سفیدپوشان درمانگر در خانه ماندند، و بسیار تاسف خوردم وقتی دیدم عزیزانی که ... نه، دوستانی که ... باز هم نه، چرا که آنها نه عزیز بودند و نه دوست؛ پس بهتر است بگویم آنهایی که برای فرار از در خانه ماندن از تعطیلی مدارس و دانشگاهها سوء استفاده کردند و به سفر رفتند، که البته به ظنشان ضروری بوده اما به واقع هیچ چیزی در این دوران بجز سلامتی خود و دیگران ضروری نبوده است.
من در خانه ماندم و در لحظه تحویل سال به یاد تمام نوروزهایی بودم که در خانه نبودم. به یاد زابل افتادم که در منزل آقای نورا به جای سماق و سرکه و سیر، سنگ و سوییچ و سبد در سفره هفتسینمان گذاشتیم. به یاد هتلی در ترکیه افتادم که لحظاتی قبل از تحویل سال رسیدیم و در حیاط هتل سفره هفتسین پهن کردیم و کارمندان هتل همکار ایرانیشان را صدا زدند تا او هم با ما لحظه تحویل سال را جشن بگیرد. به یاد جاده بازرگان افتادم که در پیادهرو رستورانی کنار جاده سال را نو کردیم و با هفتسینش که آنطرف شیشه بود عکس یادگاری گرفتیم، و یا نوروزی که در مدرسهای در گندمان، شهری در استان چهارمحال و بختیاری، بودیم و بعد از اعلام آغاز سال نو، به رسم ادب برای عید دیدنی به منزل سرایدار مدرسه رفتیم. اما هیچگاه آن پیرمرد ارمنی ایرانی تبار در روستای آرارات ارمنستان را فراموش نمیکنم با آن کمر خم و صدای لرزانش. حال که حرفش پیش آمد خالی از لطف نیست که خاطرهاش را برایتان بازگو کنم. در سفری که سالها پیش به ارمنستان داشتیم درست در شب تحویل سال در روستای آرارات به دنبال قصابی بودیم برای خرید گوشت گوساله و یا گوسفند. بگذریم که زبانی جز روسی و ارمنی بلد نبودند و ما با پانتومیم منظورمان را رساندیم و بالاخره قصابی را پیدا کردیم. کنار تنها خیابان اصلی روستا ایستاده بودیم و منتظر تا بچهها از خرید بازگردند که ناگهان صدایی از پشت سرمان گفت:«شما ایرانی هستین؟» با تعجب برگشتیم، پیرمردی با عصا و کمری خمیده ایستاده بود و فارسی صحبت میکرد و دوباره پرسید:« از ایران اومدین؟» گفتیم:«بله، از ایران آمدیم». یکی از بچهها را محکم در آغوش گرفت و بویید و بوسید و اشک ریخت و گفت:«من 60 سال پیش از ایران اومدم و در این 60 سال شما اولین ایرانی هستین که میبینم». برق شوق در چشمانش موج میزد از دیدن هموطنش و ما را به خانهاش دعوت کرد. روی مبل های قدیمی اش نشستیم و کم کم پسرها و دخترها و نوههایش یکی یکی آمدند و دیدارمان تبدیل شد به یک شام خانوادگی و سالی که به نیکوترین وجه ممکن برای ما و آنها نو شد. به امید روزهای سبز و روشن باز هم در خانه میمانم، شما هم بمانید.
دیدگاه تان را بنویسید