درباره سه فیلم دلربای این روزها
سالِ خوب کلاسیکبازهای سینما
ایمان عبدلی
سه فیلم شاخص سال؛ مرد ایرلندی، روزی روزگاری در هالیوود و داستان ازدواج، وجوه اشتراکی دارند که انگار خبر از یک دگردیسی در صنعت سینما و یا شاید خواست مخاطبان و یا حتی ترکیبی از این دو حالت میدهند. منظورم در این جا برگشت سینما به شکل روایی کلاسیک است. نوعی رجعت به سینمای چند دهه قبل که خالی از اعوعاج روایی بود و هنوز مباحث پستمدرن و دستکاریهای روایی جایی نداشت. با مرور مورد به مورد این سه فیلم حتی تا حدی میتوان این را هم اثبات کرد که مضمون در هر سه اثر، بیشتر به قالب سینمای دهه مثلا 70 میلادی نزدیک است تا سینمای این روزها.
مرد ایرلندی
فیلم درباره تاریخ آمریکای بعد از جنگ جهانی دوم تا رسوایی واترگیت است. پرسه در تاریکخانههای فساد مافیایی که در همه جای ساختار سیاسی ریشه دوانیده و حتی تا ریاستجمهوری و معادلات کاخ سفید هم قدرت تاثیرگذاری دارد. داستانهای مافیایی راه دست اسکورسیزی است و او دنیای آنها را به واسطه زیست شخصیِ خودش و خانوادهاش به خوبی میشناسد. داستانهای مافیایی در سالهای اخیر جزو محصولات پرطرفدار نبوده و شاید به غیر از مواردی چون سریال «پیکی بلایندرز» مورد خاص دیگری به ذهن نمیآید، اما اسکورسیزی با رجعت به سینمایی که در آن توانا است، یک داستان بلند یا چیزی شبیه به رمان را عرضه میکند که پر از ظرایف و جزئیات است. در طول تماشای فیلم باید حتی نسبت به آکسسوار صحنه هم حساسیت داشته باشید تا زمان و مکان را به درستی تشخیص دهید. در واقع چون داستان فلاشبکهای زیادی دارد، برای تعقیب روایت باید کدگذاری کنید و البته این بیارتباط به بازیگوشیهای افراطی فرمی این روزهای سینماست.
دقیقا از همین نقطه تفاوت میان مرد ایرلندی و فیلمهای به اصطلاح امروزی نمود پیدا میکند، «مرد ایرلندی» تماشاگری را جذب میکند که برای تعقیب سرنوشت فرانک، راسل و جیمی از قبل تصمیمش را گرفته و نیاز به ریلگذاریهای روایی غافلگیرکننده ندارد. در واقع فیلم برای او به مثابه یک «گیم» نیست. از همین جهت هم هست که خیلیها در ایران فیلم را حوصله نکردند و تایم نزدیک به چهار ساعته آن، باعث شد بسیاری از علاقهمندان نه چندان اصیل سینما، فیلم را نیمهکاره رها کنند.
روزی روزگاری در هالیوود
در بازیگوشترین فیلم سال هم که اساسا با یک فضای نوستالژیک از هالیوود و لسآنجلس طرفیم. فیلم تارانتینو تماما در جهت تایید مقدمه همین یادداشت است. زوج ریک و کلیف از پوشش تا سکنات از دنیای کلاسیکها میآیند. سکانسهای پرشماری در فیلم وجود دارد که فقط تیفوسیهای سینما میفهمندش و یا بهتر بگویم با آن ارتباط برقرار میکنند و از آن لذت میبرند. مثل آن سکانس مبارزه و کُریخوانیِ کلیف با بروسلی و یا سکانسی که کلیف پشت چراغ قرمز متوقف شده و رد دوربین نگاه او را تا عشوه دخترانِ هیپیِ کنار خیابان تعقیب میکند. موزیک و رنگ و آکسسوار در تمامی صحنهها شارپ و در عین حال خاطرهانگیز است.
انگار با یک گزارش تصویری از لسآنجلس طرفیم که ابزارهایی چون موسیقی و رنگ مثل چاشنی دائما آن را خوش رنگ و بو میکند. از لحاظ روایی هم داستان سرراست و ساده تعریف میشود و حتی خیلی از اتفاقات را به غیر از سکانس پایانی، کاملا میشود حدس زد. حتی در همان سکانس پایانی هم قابل پیشبینی است که قهرمانش زنده میماند و ضدقهرمانها و یا همان هیپیها با سلسله اشتباهات احمقانه و با زبان گزنده تارانتینو نقد میشوند و اصلا نقد وضعیت آن دههها به مثابه یک نگاه تاریخی چیزی پرطرفدار در این سالها نیست!
داستان ازدواج
داستان زندگی چارلی و نیکول که با یک شروع درخشان و متفاوت قلاب را میاندازد. باید بگویم که در کمال شگفتی ازدواجی که فکر میکنیم درخشان است به جدایی ختم میشود و شگفتی بزرگتر این جاست که هیچ کدام از زوجین تمایلات دگرباشانه ندارند! بله در سینمای این سالها این شگفتی است که یک فیلم در داستانها و خردهروایتهایش اشارهای به تمایلات همجنسگرایانه نکند.
در داستان ازدواج ما با یک درام زن و شوهری طرفیم که فقط و فقط درباره یک رابطه زناشویی است و قرار نیست هیچکدام از تفکرات مُد روز را تبلیغ و یا نمایندگی کند. همین کافی نیست برای این که تایید کنیم با یک فیلم، خلاف جریان روز سینما مواجهیم؟
فیلم پر از سکانسهایی است که دغدغهاش ظرایف یک رابطه است. رابطهای که یک بعد اساسی آن بچهای است که دست به دست میشود، فرهنگی که میان لسآنجلس و نیویورک تاب میخورد. آدمهایی که هنوز در مرحله تردید میان توسعه شخصی و نفع فردی یا گذشت به نفع زندگی زناشویی هستند. مسالهای که در میان نظریههای سالهای متاخر تکلیفش تا حد زیادی روشن شده و تعداد زیادی از آدمهای دنیا حالا طرفدار منِ تقویت شده و فردیتِ متعالی هستند، اما آدمهای فیلم بامباک هنوز در آن مرحله تردید هستند و اصلا انگار فیلمساز میخواهد چیزهایی را یادمان بیاورد. گرچه نتیجهگیری به نفع تفکر روز است؛ اما حداقل یادمان میآورد که این راه به این سادگیها هم نیست و گاه فردیت اسم رمز ناکامیست.
دیدگاه تان را بنویسید