شرکت در آیین مردگان

«خدای جنگ» قوی‌ترین خدایی است که بر هستی و نیستی، هر دو سایه افکنده است. تک‌تک این چهار نفر، کشته جنگ‌هایی هستند که از سوی «خدای جنگ» بر آنان تحمیل شده است: یک ایرانی (مرجان)، یک ترکمن (اترک)، یک افغان (چوگل) و یک روس (ماکسیم). آنان در مکان و زمان «اکنون» به یکدیگر رسیده‌اند. و از روی «نسخه»ای که گوینده ( که می‌تواند صدای خدای جنگ باشد؛ عروسک‌گردان عرصه هستی-نیستی) داستان خود را واگویه می‌کنند. این مردگان، از زندگانی که به تماشای آن‌ها آمده‌اند، می‌خواهند در این «آیین» با آنان همراه شوند و یک مراسم سوگواری خاص، جهانی و ازلی-ابدی برگزار کنند؛ زیرا که انسان، از روز نخست زندگی‌اش بر روی زمین، سوگوار است

آذر فخری، روزنامه نگار

نویسنده و کارگردان:

احسان گودرزی

بازیگران: (به ترتیب حروف الفبا) علی باقری، نگار جواهریان، الهام کردا، محمد ولی زادگان

با صدای: احترام برومند

    

«آهواره» نمایشی برای تماشا کردن نیست. همین که این چهار نفر، به صحنه آمدند، می‌توانی چشم‌هایت را ببندی و ...

و همان‌طور که گوینده می‌گوید تخیل کنی و یا بگذاری توهمت، تو را ببرد.پس وقتی آهواره را تماشا می‌کنی، در واقع چیزی برای دیدن وجود ندارد. چون قرار نیست چیزی دیده شود. تو باید خوب بشنوی و پوست تنت را رها کنی تا احساس کند؛ لمس‌های نامحسوس آن جهان را احساس کند.  نه، تو برای دیدن، برای «تماشا» به این جا نیامده‌ای؛ پس لطفا، چشم‌ها را ببند و به حواس چندگانه دیگرت اعتماد کن.

«آهواره»، سوگ به تاخیر افتاده مردگانی است که در دورانی و در حال و هوایی مرده‌اند، که زندگان فرصت سوگواری نداشته یا نیافته‌اند: چوگل، مرجان، اترک و ماکسیم. چهار مرده‌ای که می‌خواهند در یک «آیین»، هم دیده شوند و هم مردن‌شان به رسمیت شناخته شود. مردن‌شان، به گونه‌ای از سوی زندگان تایید شود؛ آنان در پی داشتن گوری هستند برای ساکن شدن و نه پرسه زدن در «آه»هایی که گاه حبس می‌شوند و تنگی نفس می‌آورند و به سرفه‌های مداوم منجر می‌شوند (اترک)، و نه احساس دلهره و تلواسه برای آن تابوت روی تریلی، که آن‌که درونش خفته، گمنام نیست (برای مرجان). و نه می‌خواهند حسرت عشقی نافرجام باشند که چیزی به نام «وطن» آن را از هر دو دلداده، دریغ می‌کند (چوگل افغانی و ماکسیم روسی)...

این مردگان، از زندگانی که به تماشای آن‌ها آمده‌اند، می‌خواهند در این «آیین» با آنان همراه شوند و یک مراسم سوگواری خاص، جهانی و ازلی-ابدی برگزار کنند؛ زیرا که انسان، از روز نخست زندگی‌اش بر روی زمین، سوگوار است، سوگوار آن بهشت از دست داده و مضطرب آن‌چه که روزاروز، بر روی زمین، از او دریغ می‌شود: زندگی آن‌گونه که هست... آن‌گونه که باید باشد.

چنین است که برای این مردگان که هر کدام زخم «جنگ»ی را پیکره ناپیدای روح خود دارند، «خدای جنگ» قوی‌ترین خدایی است که بر هستی و نیستی، هر دو سایه افکنده است. تک‌تک این چهار نفر، کشته جنگ‌هایی هستند که از سوی «خدای جنگ» بر آنان تحمیل شده است: یک ایرانی (مرجان)، یک ترکمن (اترک)، یک افغان (چوگل) و یک روس (ماکسیم). آنان در مکان و زمان «اکنون» به یکدیگر رسیده‌اند. و از روی «نسخه»ای که گوینده ( که می‌تواند صدای خدای جنگ باشد؛ عروسک‌گردان عرصه هستی-نیستی) داستان خود را واگویه می‌کنند. نسخه، اگر نباشد، آن‌ها که در عمق فراموشی فرو رفته‌اند و «خاک» آن‌ها را رها نمی‌کند، قصه‌ای برای گفتن ندارند.

پس، آن‌چنان که در آهواره پیش می‌رود، کسی همواره در حال نوشتن ماست. ما مدام و مدام نوشته می‌شویم. چه وقتی‌که زندگی می‌کنیم. چه وقتی که می‌میریم. همیشه از ما یک «نسخه»ی نوشته شده وجود دارد که ما را به خودمان و دیگران یادآوری می‌کند. این خاصیت اتفاقی به نام «بودن» است. وقتی که گرفتار «بودن» و «خاک» می‌شوی، چه زنده باشی، چه مرده، هرگز از آن رهایی نداری؛ نه از بودن و نه از خاک.

خدای جنگ، نورگریز است، و لاجرم، آنانی را که به کام خود می‌کشد، در تاریکی حبس می‌کند. آن چه این چهار مرده از ماهایی که به تماشای نبودن‌شان نشسته‌ایم می‌خواهند این است که نور درک و احساس‌مان را برآنان بتابانیم و نه حتی نور نگاه‌مان را. چون آن‌ها می‌دانند که دیده نمی‌شوند. و به ما هم گفته شده که این‌جا جمع شده‌ایم تا در یک تخیل و یا توهم عمومی شرکت کنیم:

«میگن 99 درصد اتم رو فضای خالی تشکیل داده و فقط 1 درصد ماده بدن انسان از اتم تشکیل شده

پس 99 درصد از حجم بدن رو فضای خالی تشکیل داده و فقط یک درصد ماده، که اونم با تابش نور قابل رویته. شما تماشاگران دچار توهم شده‌اید.» دچار توهمیم؛ چون همان یک درصد ماده هم با مرگ، «آه» می شود و نادیدنی. پس این چهار نفری که دیگر نیستند از ما می خواهند نور را بر چه چیزی بتابانیم؟

در این‌جا چهار زندان است!

این چهار نفر، زندانیان مرگی هستند که ناغافل، زندگی را از آنان ربوده است؛ هر چند، «چوگل» دخترک افغانی، بر صحنه مرگ خویش پای می‌کوبد و رقصان و دست‌افشان، آن‌را به سوی خود فرا می‌خواند تا شاید به این ترتیب بگوید که گاهی با پذیرش و به آغودش کشیدن مرگ، می‌توان بر تاریکی آن غلبه کرد و همان یک درصد باقی مانده را بدل به نوری کرد که می‌شود بر زندگان تابانید؛ هم‌چنانی که در نهایت، نور صحنه بر تماشاچیان، به‌عنوان زندگان و باقی ماندگان، تابیده می‌شود تا به این پرسش پاسخ دهند که که آیا قادر به دیدن این چهار مرده هستند یا نه؟!

«مادلمون می‌خواد یکی صدامون کنه»... آن‌ها را که «اسیران» خاک‌اند، صدا کنید. آن‌ها می‌خواهند، آزمندانه می‌خواهند که به نام خوانده شوند. گرچه در مرگ مشترک‌اند، اما هر کدام، زندان جداگانه خود را دارند. گرچه با هم سخن می‌گویند، اما هیچ‌کدام به صدای دیگری، به جسم دیگری، دسترسی ندارد. آن‌ها در زندان‌هایی که دیواربه‌دیوار هم ردیف شده‌اند، فقط می‌توانند مشت‌های نداشته‌شان را به دیوار زندان‌های تاریک‌شان بکوبند تا از حضور همدیگر مطمئن شوند. آن‌ها از فراموش‌شدن می‌هراسند. فراموش‌شدن، از مرگ هراس‌آورتر است. فراموشی، آن زندان بزرگی است که این چهار مرده می‌خواهند با نامیده شدن، از آن رهایی یابند.

تطهیر در رودخانه مرگ

«من تنها رودخونه‌ای‌ام که هیچ‌کس توش غرق نمی‌شه»

در اساطیر، مردگان پیش از ورود به جهان زیرین، باید ابتدا از رودخانه «استوکس» عبور کنند. رودخانه‌ای که در نام و ذات خود، معنای دردآور «نفرت» را نهفته است. این رودخانه، هر چند مردگان را به‌سوی رودی دیگر می‌راند، اما از آن‌جا که مفهوم نفرت را در خود دارد، سرآغاز فراموشی است. همه زندگان، برای این‌که چشم‌شان  به آن چیز «نفرت»آوری که «مرده» در نهایت به آن بدل می‌شود، نیفتد، مردگان را در خاک، پنهان می‌کنند؛ در واقع مرده را با یک حس پیشین نفرت، پنهان می‌کنند تا چشم‌شان به زوال نفرت‌انگیز«تن» و ماده نیفتد. زوالی که آینده خود زندگان را به رخ‌شان می‌کشد.

این چهار نفر اما، از زندگان می‌خواهند که پای در این رود بگذارند. بی آن‌که هراسی از غرق‌شدن داشته باشند. زندگان، با این حجم از جنگ‌افروزی و تعظیم و تکریم خدای جنگ، خود، به انبانی از نفرت بدل شده‌اند، پس چرا باید از ورود به رودخانه‌ای که هم‌جنس و هم‌سنخ‌شان است، بهراسند؟ نفرت، تنها در جسم رو به تلاشی مرده نیست؛ نفرت در جنگ و در کشتن است. و اگر «چوگل» بر مرگ و در کنار مرگ و هم‌پای مرگ، پای می‌کوبد، برای آن است که بر این نفرت غلبه کرده است، او مادر برقع‌پوش خود را دیده است که در برابر مرگ تعظیم نکرده و ایستاده مرده است زیرا «چوگل» بر مرگ پیش‌دستی کرده و خود به مادر شلیک کرده است. این، رودخانه‌ای است که مردگان از ما می‌خواهند در آن پای بگذاریم. شاید نفرت ما از هم، که با کشیدن مرزها بر دور سرزمین‌ها، مدام بیشتر می‌شود، با نفرت این رودخانه اساطیری، شسته شود و ما، پاک و تطهیر شده، به‌سوی جهان، جهان زندگان یا مردگان، بازگردیم.  

سیاووش، حس اثیری

 بادهای چهارگانه!

این هر چهار مرده، که مدام به ما یادآوری می‌کنند همان یک درصد را هم بدل به «آه» شده‌اند، سیاووشانی هستند که از آتش گذشته‌اند، نوشته شده‌اند و اکنون، از روی نسخه خود، خود را برای ما بازگو می‌کنند و در این بازگویی و بازنمایی از ما می2خواهند که نام تمام پسران را «سیاووش» بگذاریم.  زیرا که سیاووش از آزمون آتش، زنده و سرافراز بیرون آمد. هر چند «نفرت»، خون او را به زمین ریخت. اما زمین، خون سیاووش را بدل به گیاهی کرد، که تا دنیا دنیاست، قصه او را در گوش تمامی بادهای جهان، بادهای هر چهار جهت اصلی، بازخواهد گفت. آن بادهای چهارگانه‌ای که شاید حس اثیری این چهارمرده و لاجرم قصه سیاووش را در جهان می‌پراکنند.

نفرت، ماندنی نیست، حتی اگر مردگان از آن عبور کنند، باز این تنها یک عبور است و کیست که در دوبار در آب یک رود، پای گذاشته باشد؟

«می‌خوایم به هم دیگه بگیم دوسِت دارم.

می‌خوایم پوستِ دستِ همدیگه رو لمس کنیم.

ما دلمون می‌خواد ناخونامون رشد کنه؛موهامون بلند شه، زخمای تنمون خوب شه.

ما دلمون می‌خواد یکی صدامون کنه.

خواهش می‌کنیم صدامون کنید.

خواهش می‌کنیم این نور رو از ما نگیرید.

می‌گن آب روشنیه.

خواهش می‌کنیم این روشنایی رو از ما نگیرید!

این صحنه رو ، این رودخونه رو ازمون نگیرید!

خواهش می‌کنیم از این‌جا بیرون نرید!»