نگاهی به نمایش«اسبهای انباری»
هنر شترگاوپلنگ
احسان زیورعالم
میل به تولید آثار نمایشی که بتوان صفاتهایی کافکایی یا بکتی بر آنها الصاق کرد طی چند سال اخیر با شیبی تند روی به افزایش است. نمایشهایی که بازنمایی از وضعیت موجود نیست و اساساً ایرانگریز محسوب میشوند، اما آیا واقعیت چنین است؟ آیا این نمایشها قصد دارند تصویری خارج از ایران نشان دهند؟ آیا روایت یک داستان در جهانی جز ایران به معنای ایرانزدایی از اثر است؟ اساساً چرا باید ما درباره چیزی دست به بازنمایی بزنیم که نسبتی به واقعیت ما ندارد؟ اما آیا چنین وضعیتی قاطعانه به دور از واقعیت ماست؟
یکی از مسائل مهم در ادراک نمایشهایی که به ظاهر نسبت به وضعیت روز انتزاع دارند، جدالی است بیانتها مبنی بر متعهد بودن یا نبودن هنرمند در تولید چنین آثاری. برخی از در دفاع میگویند نمایشهای انتزاعی تصویری مبتنی بر احساس از هستی به نمایش میگذارند. در واقع هنرمند آنچه حس میکند را بازنمایی میکند. در سوی دیگر مخالفان از فقدان امر انضمامی در این دست آثار گلایه میکنند. میگویند هنرمند قصد دارد از واقعیت حاضر بگریزد و خود را از خطر سانسور نجات دهد. وضعیت متناقض است. من در مخاطب تماشاگر در مواجه با چنین اثری چه چشماندازی باید داشته باشم؟ آیا باید آن را انضمامی در نظر بگیرم یا انتزاعی؟
وضعیت مشکلی است. مشکل اصلی در دستیابی مخاطب به مسأله چنین آثاری است. اثر انتزاعی خود را در لفافه استعاره میپیچاند. هم به واسطه سانسور و هم به واسطه میل هنرمند برای متفاوت بودن. گویی صراحت در کلام میتواند مانعی برای هنر بودن اثر باشد. اگرچه صراحت هیچگاه مانع نبوده است، اما در ناخودآگاه ما چنین ثبت شده است که اثر عجیب هنرمندانه است. برای مثال نمایش «اسبهای انباری» نوشته رضا گشتاسب و کارگردانی رضا کرمیزاده چنین وضعیتی را متبادر میکند. نمایش هیچ روایت روشنی ندارد. همه چیز در یک وضعیت مبهم قرار دارد. زمان و مکان نامعین است و هویت افراد روی صحنه کاملاً در راستای آشنازدایی است. داستان هم در حد یک خط قابل بیان است. خانوادهای صاحب یک گاو، بایستی هر روز میزان مشخصی از شیر گاو را به حاکمان نادیدنی تحویل دهند، تنها دختر خانواده توانایی دوشیدن شیر را دارد، اما او تصمیم میگیرد علیه این وضعیت قیام کند. شاید در نگاه نخست تصویری از یک روستا و نظام خان سالاری متبادر شود، اما نمایش در صحنهپردازی و میزانسن برعکس در جهت بازتولید جهان اورولی رمان ۱۹۸۶ است. یک وضعیت ندانم کجایی. آدمها اگرچه به فارسی حرف میزنند ولی نه فارسیشان به فارسی حرف زدن ما میماند و نه زبان در خدمت فضاسازی. از همین رو گشتاسپ در مقام نویسنده تلاش میکند هر گونه همنشینی زبان شاعرانگی مرسوم در فارسی با اثرش اجتناب کند. واژگان همواره حسزدایی میکند و گویی ما را در فضایی استیلیزه قرار میدهد. از همین رو شیوه اجرا نیز استیلیزه است. سردی و بیروحی که به شیوه بازی و دکوراسیون اجرا نیز رسوخ کرده است. حالا پرسشهای گذشته مطرح میشود. آیا جهان زیست ما دچار جمود و سردی است؟ اکنون ما، در گرمای تابستانی امروز، چگونه میتوان این سردی را تجربه کرد؟
پاسخ تکراری است: این وضعیت درونی ماست. زیست ما تخت فشارهای سیاسی و اجتماعی که ما را به موجوداتی سرد و بیروح بدل کرده است. اما همین جا میتوان پرسید وقتی ما در یک مناسک جمعی تئاتر دیدن نشستهایم، آیا باز هم میتوان گفت نمایش بازتولید جامعهای سرد شده است؟ این هم تناقض دومی است که ماجرا را پیچیدهتر میکند. ما با انبوهی از چراییها مواجهیم. ما میدانیم جهان امروز ما قربانی بروکراسی و آسیبدیده از نظارت است، نمایش هم قصدش چنین است، اما میدانیم میخواهد بالا و پایین کند که به کسی برنخورد. میترسد نظامی که بازنمایی میکند توسط کسی فهم شود و اثر را دچار مناقشه کند. حالا ما و اثر دچار یک وضعیت خاص میشویم. هم ما میدانیم نمایش چه میخواهد و هم نمایش میداند ما در تقابل با این وضعیت به چه ادراکی میرسیم. یک وضعیت که من آن را رودربایستی همراه با پردهپوشی مینامم. این وضعیت دیگر به یک کلیشه بدل شده است. یک قرارداد که امر انضمامی را به امر انتزاعی بدل میکند. جهان ما را به جایی تبعید میکند که کدهایش تثبیت شده است. حال آیا این تثبیت میتواند هنرمندانه باشد؟ آیا تکرار مانعی از هنرمندانه بودن نمیشود؟ آیا ما تا به امروز با انبوهی از آثار انتزاعی در مذمت بوروکراسی و دیکتاتوری ندیدهایم؟ آیا کافکایی کردن جهان اورول را بارها و بارها تجربه نکردهایم؟ پس چرا این مسیر همچنان ادامه مییابد؟
پاسخ ساده نیست. میتوان گفت هنر امروز تئاتر ایران در یک وضعیت شترگاوپلنگ قرار دارد. یک محافظهکاری برای بقا و تلاشی برای قصه نگفتن. صراحت در قصهها را رها میکنیم تا مبادا برچسب گیشه و بازار بر پیشانی اثر نهاده شود. در مقابل غامض کردن کلیشه را برابر با هنر میپنداریم. مثال من در رد این موضوع سعدی است. پس از یک هزار سال هنوز سعدی برای ما هنر است و جذاب، اما او زبان روایی خود را کنار نمیگذارد. راز ماندگاریش نیز سنگینی کفه صراحت در نوشتارش است. یا مولانا که حتی زبان به امر به ظاهر قبیح میگشاید اما محصولش تعهدی است اخلاقی به وضعیت انسانی روز خود. اصرار بر کلیشه انتزاعنمایی جهان امروز اما برای آینده چیز زیادی به جا نمیگذارد جز برای مورخ تا بگوید روزگاری در ایران نظام سانسور و تولید در توافقی نانوشته صراحت را قربانی زبان تلویح کردند.
** نمایش «اسبهای انباری»، هیچ روایت روشنی ندارد. همه چیز در یک وضعیت مبهم قرار دارد. زمان و مکان نامعین است و هویت افراد روی صحنه کاملاً در راستای آشنازدایی است. داستان هم در حد یک خط قابل بیان است
دیدگاه تان را بنویسید