اینجا پرندگان دیگر نمیخوانند
ویستان نه خلوت بود و نه آرام
آرزو احمدزاده، راهنمای طبیعتگردی
شاید بهتر باشد پیش از آنکه این سفر را برایتان بازگو کنم بازگردم به سفر قبلی و اشارهای کنم به حادثهای که در آن سفر رخ داد. در آخرین سفری که به درهای در منطقه الموت داشتیم، در حوضچهای مملو از آب و البته پر از سنگ که بعلت حجم زیاد آب، سنگها دیده نمیشد، پای همسفر همیشگی با سنگی بزرگ برخورد کرد و دچار شکستگی شد و به همین دلیل تا مدتی از سفرهای هیجانانگیز و البته پیادهروی و حتی موتورسواری منع شدیم. اما مگر میشود اهالی سفر را از این مهم باز داشت؟ پس نوع سفر را تغییر دادیم و البته همسفرانمان نیز با ما همراه شدند و با شرایط کنار آمدند. تعدادی از دوستان با موتور و ما با خودرو سواری به سمت گیلان راهی شدیم. اقامتگاهی در برهسر هماهنگ شده بود و همگی به سمت توتکابن از توابع رودبار بهراه افتادیم. دوستان موتور سوار صبح زود به دل جاده زدند و ما عصرگاه راهی رودبار و منجیل شدیم. البته غافل نشویم از اتفاقات و خرابیهای ناگهانی که پیش میآید و البته خالی از تجربه هم نیست. اینبار یکی از موتورها جوش آورده بود و چند ساعتی مشغول خنک کردن و تعمیر موتور سیکلت شدند و خستهتر از چیزی که انتظارش میرفت به اقامتگاه رسیدند. ما نیز توقف کوتاهی در جاده برهسر جهت صرف شام کردیم و بالاخره در تاریکی نیمه شب به روستا رسیدیم. خستگی مفرط دوستان و البته آنتن نداشتن تلفنهای همراه و کندی سرعت اینترنت باعث شد که مسیریابی اقامتگاه با اختلال مواجه شود و کمی به بیراه برویم و در مسیری سنگلاخی گیر کنیم. بعد از یک ساعتی کلنجار رفتن بالاخره با کمک بچهها و هل دادن و زور بازو، ماشین از بیراهه در آمد و به اقامتگاه رسیدیم. شب را از خستگی مفرط به راحتی به صبح رساندیم و صبح را گذراندیم تا از گرمای هوا هم کاسته شود. بعد ازظهر به سمت دریاچه ویستان حرکت کردیم، البته بیشتر به برکه و یا آبگیر میماند تا دریاچه. آخرین باری که به برهسر آمده بودم حدوده هفت و یا هشت سال پیش بود: روستایی آرام که در ارتفاعاتش برکهای داشت زیبا، بدون صدای همهمه انسان، اما پر از صدای آواز پرندگان. اینجا مملو از آرامش بود و میشد ساعتها در سایهسار درختان اطرافش دراز کشید و به هیچ فکر نکرد و به خوابی عمیق فرو رفت. اما اینبار همه چیز فرق کرده بود: قوهای رنگی بزرگ پدالدار که مسافران را در دریاچه به این طرف و آن طرف میبردند، چند کلبه که آش و چای و بلال می فروختند، ماشینهایی که به دنبال پیدا کردن جای پارک بودند، و صدای بلند ناهنجار و گوش خراش موسیقی که هیچ تناسبی با آن فضا نداشت، و کوهی از زباله در اطراف، به یکباره گویی سطل بزرگی از آب یخ بر سرم ریختند و پاهایم از رفتن و چرخیدن به دور دریاچه سست شد. کجا رفت آن ویستان ساکت؟ چه بر سر طبیعت زیبا و بکر اینجا آوردهایم؟ فقط افسوس بود که در سرم میچرخید ... در آن سوی دریاچه مسیری پاکوب بود که به دل جنگل میرفت، تصمیم گرفتم از آن سمت چند دقیقهای را در جنگل و به دور از همهمه آدمیان بگذرانم تا کمی به آرامش برسم. به گمانم یک ساعتی را در جنگل اطراف دریاچه بودم و بعد به سمت دوستانم حرکت کردم. آنها نیز از شلوغی به ستوه آمده بودند؛ فرار را بر قرار ترجیح دادیم و به اقامتگاه و ایوان ساکت خودمان بازگشتیم و فقط افسوس سکوت و صدای پرندگان ویستان برایمان ماند. ویستان دیگر آن ویستان قبل نبود ....
دیدگاه تان را بنویسید