احسان زیورعالم

برای من حسن معجونی شبیه آن ظریف‌های حکایت‌های ایرانی است. آنهایی که از گوشه‌ای می‌گذرند و با اندک توجهی به پدیده‌ها، با نوعی ظرافت کلامی، با اندک واژگانی، جمله‌ای می‌گویند در مقام ختم کلام. چیزی شبیه این حکایت سعدی که «رنجوری را گفتند: دلت چه می‌خواهد؟ گفت: آنکه دلم چیزی نخواهد.» ظرافت کلام مرد رنجور در پاسخ با پرسش کلی، چیزی است هم دندان‌شکن و هم دوپهلو. وضعیتی عجیب و غریب که صاحب پرسش می‌ماند باید در قبال چنین پاسخی چه باید کند. احتمالاً مرد رنجور این پاسخ ظریف را هم با لبخندی خاص داده است. از آن لبخندهای عاقل اندر سفیه که صاحب پرسش با خودش گفته است چنین پرسشی را باید پای چه چیزی بگذارم. ما در ادبیات برای این نوع شخصیت‌ها تمثال جذابی داریم. بهلول، آنکه پاسخ‌هایش کوتاه و به ظاهر مجنون‌وار بود؛ اما درون آن سخن هزل‌وار، حکمت نهفته بود.

نمایش‌های معجونی قرار نیست عظیم باشد، قرار نیست مزین از حضور آدم‌های مشهور باشد، قرار نیست عجیب و غریب و مملو از رفتارهای آکروباتیکی باشد که به سختی دریابیم منظور کارگردان چه بوده است و البته قرار نیست زبان مطنطنی داشته باشد که مغز مخاطب از ادراکش منفجر شود. در عوض آثارش ساده، بی‌پیرایه، تا حد ممکن مینیمال و کم‌حرف است. همین صفات موجب می‌شود انتخاب متونش خط‌کشی‌ترشده باشد. مثلاً او سراغ یونسکو نمی‌رود تا «کرگدن» پرحرفی روی صحنه برد. برای دنیای معجونی آرام بودن یا حتی کم‌کنش بودن یک امتیاز به حساب می‌آید. شاید همین موضوع موجب می‌شود او کششی عمیق به چخوف داشته باشد. نویسنده روس‌تبار عالم درام، ویژگی‌های مشترکی نسبت به خلقیات هنری معجونی دارد. او هم به معنای مطلق کلمه یک ظریف است،‌ اگرچه از ظریف‌های ایرانی پرحرف‌تر است؛ اما می‌توان فهمید آدم‌های او هم کمی از حرف زدن خسته است. شخصیت‌هایی که تا دستشان می‌رسد کم‌کنش هستند و مدام نق می‌زنند و از زیر کار در می‌روند. آنها ملالت‌زدگانی هستند که آرزوی رفتن به آرمانشهر دارند؛ اما پشت‌سر خود جز ویرانشهرهای امروزی، چیزی به جا نمی‌گذارند. آنها ملولان جهان مدرنی هستند که مازوخیست‌وار از مدرنیته بهره می‌برند. می‌دانند مدرنیته آسیب‌رسان است؛ اما به قول معروف «دیگه کاریش نمی‌شه کرد!»

اقتباس اخیر معجونی از «باغ آلبالو»ی آنتوان چخوف مصداق خوبی از وضعیت تشریحی بالاست. مادام رانوسکی، اشراف‌زاده و نمادی از حاکمیت سابق مجبور است باغ آلبالویش را بابت بدهی‌های بسیار به نیرویی نادیدنی به فروش برساند و از قضا ملک مشهور که دو بار نامش به عنوان یکی از مهمترین چشم‌اندازهای روسیه در کتابی مشهور آمده، به دست رعیت سابق مادام، لوپاخین یا بهتر است بگوییم نیروی جدید خریداری می‌شود. نمایشنامه چخوف اگرچه پیش از انقلاب روسیه نوشته و اجرا شده است؛ اما وجه پیشگویانه آن به شدت قابل‌تأمل است. او وضعیتی را به تصویر می‌کشد که کهنه را در مقابل نو می‌گذارد و عجیب هم نباید باشد که با پیروزی انقلاب روسیه سرگئی آیزنشتاین، فیلمی می‌سازد با عنوان «کهنه و نو» و عنوان فرعی «خط مشی عمومی». چخوف چون پیر جهان‌بین در خشت خام روزگار خویش دریافته بود که قرار است کهنه‌ (آریستوکراسی) به نوعی در برابر نو (پرولتاریا) قرار بگیرد. اما برای حسن معجونی وضعیت متفاوت است.

حالا برای معجونی گویا امروز ما چیزی شبیه این باغ آلبالوی پر از مشکل است. از یک سو باغ درگیر دعوای حقوقی است و به آن قرار است چوب حراج بزنند، مادام کاری نمی‌کند و با نوعی بی‌خیالی دلش با پاریس است و از سوی دیگر لوپاخین منتظر است با همان خوی‌ روستایی خود بر باغ حاکم شود تا در اولین قدم نشانه‌های گذشته را بزداید. فارغ از اینکه باغ آلبالو رانوسکی را شبیه به حال ایران بدانیم، می‌توان مدعی شد که این باغ چخوفی مصیبت‌زده بیشتر شبیه ایران تاریخی است. در هر چرخش سیاسی، فرهنگی دوم به زعم گفتمان حاکم چیره می‌شود و به مرور زمان این فرهنگ دون تلاش می‌کند خودش را به فرهنگ شکست‌خورده نزدیک کند. جایی‌که طالبان تغییر از یک نظام جمع‌محور سخن می‌گویند ناگهان شیفته تحمل گذشته می‌شوند. یعنی همان چیزی که معیاری برای تغییر دادنش می‌دانستند.

معجونی این موضوع را به خوبی درک کرده است و آن را با ظرافتی در اثرش جای داده است. اما او نمی‌خواهد در جبهه قدیم و جدید بماند. او به هر دو نگاهی نقادانه دار. و آن را هم در تصویر به رخ می‌کشد. در کل نمایش مادام لباس های به ظاهر گران قیمتی به تن دارد؛ ولی ارزش زیبایی‌شناسی آنها منفی است. نوعی سلیقه بر لباس حاکم است که می‌توان آن را «عُمُل‌وار» توصیف کرد. در عوض لوپاخین ساده است تا زمانی که مالک باغ نشده است. لحظه رسیدن به حکومت باغ، لوپاخین با بازی چشمگیر رضا بهبودی، پشمینه‌ای بر سر می‌گذارد بسان تاج شاهی تا قدر قدرتی خودش با در لباس تظاهر کند؛ اما او هم بسان مادام رانوسکی فاقد زیبایی‌شناسی است و به شیوه «عُمُلانه» به لباس شاهی درمی‌آید تا معجونی هر دو را به سخره بگیرد که چنین در بند لباس برای تظاهر به قدرتمند.

در چنین وضعیتی که تصویر می‌تواند  فروپاشی مدنظر معجونی را نشان دهد دیگر نیازی به کلام نیست. کلام در بدن بازیگر، میزانسن و رفتار او متجلی می‌شود. نمونه خوبش در پرده دوم رخ می‌دهد. شخصیت‌های فروپاشیده و فاقد هر گونه هدف و البته درگیر نوعی مالیخولیای مهلک، در تراس ملالت را با بطالت آمیخته می‌کنند، با اندک حرف زدن و ما به خوبی درمی‌یابیم که چگونه خودمان هم در این وضعیت احمقانه درگیرم.

معجونی البته و شاید خودش را هم از این وضعیت دور نمی‌کند. تروفیموف یا همان مرد همیشه دانشجو شاید نمادی باشد بر آدم‌هایی چون من یا معجونی. موجودات منفعل نق‌نقویی که هیچ کاری نمی‌کنیم جز توصیف شرایط و در نهایت با یکی از نظام‌ها همبسته می‌شویم، یا می‌رویم یا می‌مانیم و تلاش نمی‌کنیم شق سومی برای جهان خود متصور شویم، هرچند این شق سوم را مدام قرقره می‌کنیم. معجونی بهلول‌وار همه ما را در یک وضعیت پر اشتباه بازنمایی می‌کند. وضعیت امروز ما که سرمان گرم است و تغییر را ادراک نمی‌کنیم. درنهایت این درخت‌هایی است که فرومی‌افتند. دلم می‌خواهد این را هم نمودی از وضعیت محیط‌زیستی امروزمان بدانم که چگونه کهن‌ترین نظام زنده روی زمین، یعنی نباتات در آستانه انهدام هستند و ما هنوز مشغول خویشتنیم. باغ هم برای لذایذ ماست و وقتی که نیازی نیست، رهایش می‌کنیم همچون مادام رانوسکی، چون پاریس چشم‌انتظار است.

 

 

**نمایش‌های معجونی قرار نیست عظیم، مزین به حضور آدم‌های مشهور، عجیب و غریب و مملو از رفتارهای آکروباتیکی باشد که به سختی دریابیم منظور کارگردان چه بوده است و البته قرار نیست زبان مطنطنی داشته باشد که مغز مخاطب از ادراکش منفجر شود. در عوض آثارش ساده، بی‌پیرایه، تا حد ممکن مینیمال و کم‌حرف است