نگاهی به نمایش «زوالِ» امید غفاری
زوال؛ شرط بقا
احسان زیورعالم
زوال واژه عجیبی در زبان عربی است. مصدری که برای ما در فارسی به معنای نابودی است، در عربی معنای گستردهتری دارد. برای مثال زمانی که خورشید در آسمان میل به غروب پیدا میکند میگویند «زالتِ الشمس». حتی به حرکت ستارگان در آسمان هم اطلاق میشود، مسیری که از پیدایش آغاز و با نهان شدن پایان مییابد. زوال در واقع بیش از آنکه معنای نابود شدن بدهد، استعارهای از یک موقعیت، از تزلزل وضعیت و شرایط - و چه جالب که زوال و تزلزل هر دو از یک ریشهاند - میگوید هر آن که چیزی هست، زمانی دیگر نیست. زوال مصدری است صاحب قدرت که هستی ما را به نیستی سوق میدهد.
اما این همه ماجرای زوال نیست. آنچه گفتم مربوط به زمانی است که فعل زال را به صورت «زال، یزول» صرف کنیم. فعل تامی که هدفش ازاله ما از زمین است؛ اما در سوی دیگر اگر فعل «زال» را تام و تمامیش تهی کنیم و بدلش کنیم به فعلی ناقص همه چیز کنفیکون میشود. در صرف «مازال، لایزال» معنای «زال» دگرگون میشود. دقت کنیم ما و لا در اینجا دلالت بر نفی فعل ندارد. اینجا با فعل ناقصی روبهروییم که برابر است با پایایی. «مازال» یعنی باقی ماندن، همیشگی شدن. گویی با ایجاد نقصان فعل تحکمگر عربی، بدل به تلاشی برای بودن میشود؛ اما با از دست دادن چیزی. گویی همان «زال» نابودگر، در پی زوال نیستی است و قصدش بخشیدن هستی است به ساختار جمله. انگار «مازال» خودش چون خورشید در نحو عربی، چون به زمانه «زال» میرسد، تکاپو میکند تا جایی میان زبان داشته باشد.
وضعیت استعارهای واژه «زوال» ایهامی است غریب. گویی برای بقا نیاز است دچار زوال شویم. زوال وجود ما را فرامیگیرد تا جایی که نیستی ما برابر هستی شود. شاید تاریخ چنین کارکردی داشته باشد. جایی که چون محو میشوی، ثبت میشوی. با این حال زوال همواره با محو شدن همراه نیست. گاهی هستی مادی پابرجاست و آنچه میرود هستی معنوی است. مثل تن بازیگر روی صحنه. بازیگر تنش را عیان میکند و آن را به دست زوال میسپارد و در این وادی جسم به جا میماند و این روح است که درگیر زوال میشود. این در معرض قرار گرفتن در برابر دیدگان دیگران، برابر است با بلعیده شدن روح. بازیگر عریان میشود و دچار زوال. هر چه پیش میرود توانش کاسته میشود تا آنجا که توان نیست میشود و حال در پایان دیگری برای نیستی به جا مانده دست میزند. جسمی فرتوت و زوالیافته خم میشود تا احترام دستها را پاسخ دهد؛ اما ذهنش درگیر آن است که زوال تن شرط لایزال او شده است یا خیر.
در نمایش زوال امید غفاری، بازیگر یکتا بر صحنه نمایش خود را افشا میکند، تنش را در معرض دید قرار میدهد، آن را تا فروپاشی سوق میدهد، عصیان میکند، لباس میدرد تا درنهایت زوالش رقم بخورد؛ ولی چرایی این همه تلاش برای هستی کردن نیستی در چیست؟
نمایش زوال امید غفاری چنین روایتی است. بازیگر یکتا بر صحنه نمایش خود را افشا میکند، تنش را در معرض دید قرار میدهد، آن را تا فروپاشی سوق میدهد، عصیان میکند، لباس میدرد تا درنهایت زوالش رقم بخورد. او با موسیقی همراه میشود، اما چنگ به آن نمیزند. بازیگر از قید رها شده است. او متلاشی میشود کما اینکه موسیقی پابرجاست. او از زارعی میگوید، همان بیاستعدادی که حقش را خورده و شاید عامل زوال او باشد، یک نام کنایی که ذهن را به سمت و سویی چون وضعیت واژه زوال میبرد. حالا در تکاپوی احقاق حق، باید منهدم شد، شاید چیزی شبیه آرش که برای بقا پارهپاره میشود.
ولی چرایی این همه تلاش برای هستی کردن نیستی در چیست؟ چرا بازیگر باید برای اثبات هنرش فنا شود؟ چقدر شبیه به مسالک عرفانی نیست جایی که سالک عزم عدم میکند از بهر وجود، ولی مگر نه اینکه بازیگر در پی تثبیت جسمانیت خویش است!!؟ او زوال مییابد که دوام بازیگری داشته باشد!!؟ بازیگر که بر صحنه معدوم اجرا نمیشود، او شب دیگر و شبهای دگر هم حاضر میشود. هر صبح روحش حلول پیدا میکند تا اجرای دیگری رقم زند. انگار او هم دچار ایهام میشود. او هم خیال نیستی را بازی میکند و گویی واقعیت چیز دیگری است. واقعیت همان جنگ برای نیستی دیگری است، زارعی که مانع میشود. حالا نمایش بار بیرونی پیدا میکند و از وجه درونی فاصله میگیرد. بدن معترض است و خواهان تغییر در یک روند. روندی که در آن زارعی در کار نباشد، ولی نتیجه چیست؟
سالها پیش محمد یعقوبی در نمایش «هیولاخوانی» تقابل میان هنرمند و ضدیت او را نشان میداد. مرد نویسنده به دست سانسورچی در خواب فرورفته قیچی میشود و حالا به دنبال نیستی اوست. تقابل سنت و مدرنیته یا شاید مذهبی و روشنفکر. هر دو در پی حذف بودند و شاید یعقوبی نیز تمایل به مرد نویسنده داشت، آن هم در کش و قوس سانسور شدنهای بیشمارش. آن روز هم برایم پرسش بود اگر قدرت در دست روشنفکر بود آیا مذهبی سانسور نمیشد؟ حالا همین پرسش برای من زنده میشود اگر زارعی در موضع ضعف قرار میگرفت، حالا برای بقا دست به دامان زوال نمیشد؟
پاسخ روشنی نمییابم. حدس و گمان است که در سرم میچرخد. شاید بازیگر با زارعی مدارا کند، شاید و شاید هم جدال. تاریخ هنر ما حداقل پر از این جدالهای زوالبخش و گویی لایزول هنر ایران در همین جدال زوالساز است، شاید.
دیدگاه تان را بنویسید