بهمناسبت تولد علی رفیعی - ۲
مردی که سیاسی نبود؛ اما...
احسان زیورعالم
علی رفیعی مشغول تحصیل است که برای مجموعهای تلویزیونی به نام «آخرین فرد قبیله موهاک» وارد قرارداد میشود. قرار است بازیگر نقش اول باشد. فیلم اثر مشترکی میان فرانسه و ایتالیاست و قرار است در رومانی فیلمبرداری شود. برایش تلگرافی ارسال میشود مبنی بر اینکه به لندن سفر کند و این مصادف است با جریان جذاب ماه مه 1968. به قول خودش «اهل مبارزات سیاسی و عضو کنفدراسیون دانشجویی، شلوار جین میپوشیدم و اورکت ارتشی و کافهنشین و اهل همه جور ادای روشنفکری هم بودم. من با همین لباس دانشجویی جوانانه و با یک ساک به لندن رفتم؛ غافل از اینکه در فرودگاه لندن کلی خبرنگار و عکاس منتظرم هستند.»
قرار است علی رفیعی در مقام بازیگر با قراردادی هفت ساله عضوی از کمپانی فوکس قرن بیستم شود. کلاسهای رنگارنگ برای تبدیل شدن به بازیگر آرمانی، شمشیر و اسب و رقص و حتی آداب معاشرت. او مهیا میشود تا هنرپیشهای هالیوودی شود. همه چیز طبق برنامه پیش میرود. از پوشیدن لباس تا سوار شدن در ماشین.
در همین اثنا پیتر بروک به علی رفیعی زنگ میزند. پشت تلفن پیشنهادی داده میشود. بروک میخواهد سوپراستار احتمالی هالیوود در آینده، دستیار او در «اورگاست» باشد. جشن هنر شیراز قرار است میزبان رویدادی مهم باشد. رفیعی بر سر دوراهی است. از سویی قرارداد با شرکت آمریکایی را امضا کرده و از سوی دیگر، مشمئز شده از فضای شکلگرفته به دور خود است. طرفدار شورش دانشجویان، طغیان میکند. با مدیر مسئولش درگیر میشود و راهی باشگاه بیتلها میشود. به او میگویند که «برای ما مثل یک اسب مسابقه اسبدوانی هستی و روی تو پول گذاشته و ریسک کردهایم؛ اگر بردی که هیچ و اگر باختی دست کم باید تا ته مسابقه بدوی.»
چند ماهی میماند؛ ولی به تشبیه اسبوار اعتراض میکند. ساکش را میبندد و جین به پا و اورکت بر تن راهی ایستگاه ویکتوریا میشود. چند ساعت بعد در پاریس است. رفیعی چشمانتظار شکایت است؛ پس به تحصیلش ادامه میدهد. حالش با آشنایی برنار دورت بهتر میشود. از دانشگاه میشیگان دعوت به تحصیل میشود. خاطرات سخت لندن گویی در حال پاک شدن است.
سال 1970، قرار است علی رفیعی با پیتر بروک همکاری کند. بار دیگر تلفن زنگ میخورد و بروک شکوایهگویانه به او میگوید «پسر! این حرفها چیست که زدهای و گر نمیفهمی که قرار است به ایران بیایی.» همه چیز به مصاحبه با ساندیتایمز بازمیگردد. میگوید «مقاله بدجوری بوی قرمهسبزی میداد.» علیه فقدان آزادی در ایران حرف زده بود. با این حال راهی تهران میشود. از هواپیما پیاده میشود. از در ورودی فرودگاه وارد میشود؛ اما به اختیار خود از فرودگاه خارج نمیشود. علی رفیعی در همان فرودگاه دستگیر میشود. سه روز بعد بروک میآید و آزاد میشود. در سفر به شیراز، قطبی، مدیر تلویزیون ملی و عامل برگزاری جشن هنر شیراز اجازه اقامت به رفیعی در هتلهای مربوطه را نمیدهد.
رفیعی یک شب را به تنهایی سر میکند و فردا عازم محل اقامت بروک میشود. اسطوره تئاتر انگلستان، آب پرتقال به دست، باب نصیحت رفیعی جوان را میگشاید. انذار میدهد از رفتارها و گفتارهای سیاسیش و تباه شدن هنرش در این ورطه. رفیعی خشمگین میشود و «با پشت دست به لیوان آب پرتقالش زدم و آن را پاشیدم و فریاد زدم که من فکر میکردم تو آدم مبارزی هستی و نه اینکه مرا دعوت به اپورتونیسم بکنی.»
عازم تهران میشود. قصد پاریس میکند. وقت بازگشت است و گویی جای او اینجا نیست. با پدر و مادرش خداحافظی میکند. از در ورودی فرودگاه وارد میشود؛ اما پایش به خروجی نمیرسد. یک بار دیگر نیروهای امنیتی و یک بار دیگر دستیگری. هفت ماه بازداشت در سلطنتآباد. خبر دستگیری رفیعی به فرانسه میرسد. دورت، استاد راهنمایش در سوربون دست به کار میشود. رفیعی از زندان خلاص میشود. وقت پایان یک مأموریت میرسد.
رفیعی در 1974 مدرک دکترایش را میگیرد. آماده رفتن به میشیگان است. با این حال با تضمین هوشنگ نهاوندی در سال 1353 عازم ایران میشود. عامل بازگشت دلبستگی به خانواده است. کاری به کارش ندارند. استادیار دانشگاه تهران میشود. تا یکسال و نیم حکمش را صادر نمیکنند؛ ولی تدریس را آغاز کرده. کار هم روی صحنه نمیبرد. پس به سراغ دانشجویان میرود. خودش نام این گروه را به زبان میآورد: رضا کیانیان، تانیا جوهری، شهلا میربختیار، جمشید ملکپور. اسمشان میشود «دانشجویان شر دانشکده». گروهی معترض به همه چیز. میگوید «در اصل مرا مثل طعمهای فرستادند تا بلعیده شوم. غافل از اینکه بچههای کلاس پرونده مرا در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در پاریس دارند و از من استقبال هم میکنند. تدریس پا میگیرد و رابطه من و بچهها بسیار هم گرم میشود. همین رابطه باعث میشود که در سال دوم با همین بچهها نمایش آنتیگون را به صحنه ببرم.»
حالا رفیعی به یک تثبیت دست یافته و وقت محکم کردن پایههای هنری است. میگوید متن «خاطرات و کابوسها...» قرار است اولین تجربه نمایشنامهنویسیش به زبان فارسی باشد. علت نگارش از دید خودش چنین است. «نمیخواستم دنبال نمایشنامهای تاریخی بروم. بههیچ وجه نمیخواستم به رغم اندیشههای سیاسی و اجتماعیم در متون واقعی تاریخی کندوکاو کنم. دیدگاه تاریخ برایم مهم نبود. من هیچوقت سیاسی نبودم. همیشه آرمانگرا و آزادیخواه بودم. در کنفدراسیون هم هیچوقت تعلق به دستهبندیهای حزبی و گروهی نداشتم. میخواستم کاری بنویسم که سیاسی نباشد؛ اما در لایههای زیرینش آنچه را که فکر میکردم جریان داشته باشد.»
دنیا کوچکتر از حد ممکن است. همان قطبی که عامل حذف رفیعی از اورگاست بروک میشود تماس میگیرد. به دنبال وقت ملاقاتی است. رفیعی در تدارک اجرای «خاطرات و کابوسها...» در تالار مولوی است. به تماس قطبی توجه نمیکند؛ اما اصرار ادامه دارد. قرار ملاقات را میپذیرد و با همان جین و اورکت عازم دفتر قطبی میشود. قطبی از او میخواهد گذشته را کالبدشکافی نکند؛ در عوض مدیریت تئاتر شهر را بپذیرد. «تالار تئاتر شهر یک Salle Vagram است. در زبان فرانسه یعنی تالاری که در آن شعبدهبازی، آکروبات، آتراکسیون و از این قبیل اجرا میشود. بهطور خلاصه یعنی گاراژ. تئاتر شهر یک گاراژ است و میخواهم شما آن را به یک تئاتر ملی بدل کنید.» قطبی پیشنهاد بزرگی در برابر رفیعی چهل ساله میگذارد. حالا وقت هجرت است از مولوی به تئاتر شهر.
متن ناقص است و نیاز به یک انگیزه. سعید سلطانپور میشود آن انگیزه. متن را میخواند به رفیعی میگوید «شما فرمالیست هستید.» بحث بالا میگیرد. سلطانپور طرفدار اصل قرار گرفتن محتواست. رفیعی مخالف است. میگوید «خود همین بحث مرا به نوشتن کامل متن جریتر کرد.»
دیدگاه تان را بنویسید