ریحانه جولایی

اسفند که از نیمه می‌گذرد و بوی عید می‌آید، مردم هم به تب و تاب خرید سال نو می‌افتند. خیابان‌ها رنگ و بوی عید می‌گیرند و کوچه و بازار از جمعیت پر می‌شود. در سال‌های اخیر اما در کنار جوانه‌های درختان و هوای دلپذیر؛ دست‌فروشان هم بخش جدایی‌‌ناپذیر بهار شده‌اند. در حاشیه پیاده‌روها بساط می‌گسترند و مردم هم  برای تماشای هر آنچه در بساط آنها هست یا خرید مایحتاج خود با قیمت‌های کمتر نسبت به مغازه‌ها؛ ازدحامی شدید را در پیاده‌روها و خیابان‌ها رقم می‌زنند.

خبرنگار «توسعه ایرانی» هم در آستانه بهار سری به خیابان‌های تهران زده است و با دست‌فروشان، مغازه‌داران و مردمی که برای خرید عید آمده‌اند، گپ و گفتی داشته است.

همین جنس را مغازه گران‌تر می‌دهد

تقریباً 24، 25 سال بیشتر ندارد. دستان کشیده و ظریفی دارد و روی ناخن‌هایش لاک قرمز خودنمایی می‌کند و چند تا از ناخن‌هایش هم ماهرانه طراحی شده است. با شال مشکی ضخیمش روی جدول کنار جوی آب نشسته و کنارش بساط بزرگی از کیف‌های زنانه و دخترانه در هر رنگ و استایلی چیده است. سرش توی گوشی است و هر از گاهی که رهگذری نزدیک بساطش می‌شود سرش را بلند می‌کند و با لبخند بزرگی می‌گوید: «بفرمایید عزیزم، در خدمتتون هستم. هر کاری که مدنظرتون هست، بفرمایید.» اگر متوجه شود که خریدار برایش مشتری می‌شود باز لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد: «اگر از این کارها خوشتان نمی‌آید، چند تا دیگر هم توی ماشین دارم. کارهای خاص‌تری هستند که برای مشتری‌های شیک و باسلیقه مثل شما میارم.» و به پراید سفید هاچ‌بکی که پشت سرش پارک شده، اشاره می‌کند.

در مدتی که او را زیر نظر داشتم چند نفری آمدند و رفتند و دو سه نفر هم خرید کردند. به بهانه اینکه دنبال کیف خاصی می‌گردم سمتش رفتم. همان لبخند و همان خوش‌آمدگویی را تحویل من هم داد. در حین نگاه کردن به کیف‌هایش، بی‌مقدمه و با لبخندی که کمی هم نشان از بی‌اعتمادی داشت به من رو کرد و گفت: «دیدمت که داشتی از دور نگاهم می‌کردی. فکر نکن سرم تو گوشی است و حواسم نیست.» گفتم: داشتم از دور کیف‌ها را می‌دیدم و شک داشتم بخرم یا نه. همچنان با شک و تردید نگاهم کرد و ادامه داد: «شک؟ شک برای چه؟ چون گوشه خیابان بساط کرده‌ام؟» به نشانه تایید سرم را تکان دادم و گفتم من همیشه از مغازه خرید می‌کنم. خندید و گفت: «فکر کردی جنس مغازه‌دار از این بهتره؟ والا همینه. من بهت آدرس میدم بیا مغازه خودم همین کیف رو 200 تومن گرونتر می‌دم. هم خیال تو راحت میشه هم من پول بیشتری می ره تو جیبم. الآن دیگه کسی از مغازه خرید نمی‌کنه که. منم برای همین اومدم تو سرما گوشه خیابون که فروشم بره بالا»

دست‌فروشی از روی اجبار

کمی بالاتر از دخترک کیف فروش، مرد میان‌سالی با همسر و پسر نوجوانش کنار خیابان نشسته بودند. زن کفشش را از پا درآورده و روی پارچه‌ای که لباس‌ها را رویش پهن کرده بود ایستاده و با حرارت لباس‌ها را یکی یکی روی دستش بالا می‌آورد و از جنس و مرغوبیتش تعریف می‌کرد. مرد گوشه‌ای ایستاده بود و با خجالت به همسرش نگاه می‌کرد. چند زن مشغول دیدن لباس بودند و از زن سؤال می‌کردند. بهترین زمان برای صحبت کردن با مرد میان‌سال بود.

پرسیدم: آقا این تی‌شرت‌ها چنده؟ مرد با دستپاچگی جواب داد: «من نمی‌دانم اجازه بده از خانمم بپرسم... حاج‌خانم این تی‌شرت‌ها چنده؟» و زن گفت: «دانه‌ای 50 اما اگه دوتا ازش بردارید 90 میشه» به مرد میان‌سال گفتم خانم خوب قیمت‌ها رو میدونه، شما فقط نظارت می‌کنید. مرد با شرم گفت: «آخه کار ما این نیست. از نداری و خرج زندگی و شب عید مجبوریم. خانم گفت شب عید دست‌فروشی کنیم خوب سود میده دیگه این شد که الآن همه کاره هم خودشه. من خجالت می‌کشم.» و دستی به موهای جوگندمی‌اش کشید.

دقیقا رو به روی بساط دست‌فروشان، مغازه‌هایی وجود دارند که هر ماه باید مبلغی از فروش خود را برای اجازه، مالیات و هزینه‌های دیگر کنار بگذارند و در این بازار بدون مشتری شب عید، معمولا بیرون مغازه‌های خود به نظاره دستفروشان می‌نشینند

به جنس‌های درجه چندم چینی راضی شدیم!

چند قدم بالاتر چند پسر پیاده‌رو را گرفته و ساک‌های شیشه‌ای را که داخلش لحاف‌های رنگی بود با نظم کنار هم چیده بودند. قیمت یک لحاف و یک روی تشکی و کاور بالشت را 350 هزار تومان می‌داد و برای بازار گرمی به خانم‌هایی که ایستاده بودند می‌گفت این را در فلان مغازه زیر یک میلیون پیدا نمی‌کنید. به قسمتی از لحاف که از ساک بی رنگش بیرون آمده بود دست کشیدم. رو به خانم خریدار کردم و پرسیدم: حالا واقعاً جنسش خوبه؟ زن جواب داد: «دیگر هرقدر پول بدی آش می‌خوری. برای استفاده یک سال دو سال خوبه دیگه. از طرفی ارزان‌تر از مغازه هم هست و با این گرونی دیگه باید خودمون رو به این جنس‌های درجه 10 چینی راضی کنیم.» پسر فروشنده که گوشش به حرف‌های ما بود ناگهان با خنده گفت: «خانم درجه 10 نیست به خدا همین تو مغازه‌ها قیمتش بیشتره»

مغازه‌داران شب عید هم فروش ندارند

دقیقا رو به روی همان جایی که دست‌فروشان بساط کرده بودند مغازه‌هایی وجود دارد که هر ماه باید مبلغی از فروش خود را برای اجاره، مالیات و هزینه‌های دیگر کنار بگذارند. البته اگر آن‌قدر فروش و سود داشته باشند که بتوانند این هزینه‌ها را تأمین کنند. هرچند مردم به داخل مغازه‌ها هم می‌رفتند، اما اکثر آن‌ها دست خالی بیرون می‌آمدند. برخی مغازه‌داران هم که مشتری نداشتند ترجیح می‌دادند از هوای بهاری بیرون مغازه لذت ببرند و با حسرت دست‌فروشان را نظاره کنند.

به بهانه دیدن و خرید وارد یک مغازه لباس فروشی می‌شوم. همین‌طور که بین رگال‌ها می‌چرخم، فروشنده به بیرون اشاره می‌کند و می‌گوید: «کار ما رو کساد کردند شب عید این دستفروش‌ها. همه فقط میان توی مغازه و نگاه می‌کنن. آخر هم از اونا خرید می‌کنن.» دل مغازه‌دار حسابی پر است. برای اینکه بتوانم بیشتر سر صحبت را با او باز کنم با او همدلی می‌کنم. می‌گویم: آره واقعا شما هم ضرر می‌کنید توی این شرایط. او ادامه می‌دهد: «چند سال پیش ما لباس‌فروش‌ها شب عید که می‌شد تقریباً بارمون رو می‌بستیم. الآن اصلاً طی روز شاید هفت، هشت مشتری بیشتر نداشته باشیم.» از او می‌پرسم با این وضع اصلاً پولی هم برای شما می‌ماند که اجاره و مالیات و هزینه‌های جانبی را پرداخت کنید؟ خنده‌ای می‌کند، سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «هنر کنیم بتونیم جنس جدید بیاریم و اجاره مغازه رو بدیم. همین»

خانمی حین خرید از یک دستفروش: «دیگر هرقدر پول بدی آش می‌خوری. برای استفاده یک سال دو سال خوبه دیگه. از طرفی ارزان‌تر از مغازه هم هست و با این گرونی دیگه باید خودمون رو به این جنس‌های درجه 10 چینی راضی کنیم»

دشت اول، ساعت هشت شب!

عید برای بیشتر خانم‌ها به معنای خرید است اما در سال‌های اخیر تقریباً همین یک دل‌خوشی هم به لطف اقتصاد نا بسامان و مشکلات از زندگی بسیاری رخت بربسته است. این منطقه یک لباس‌فروشی زنانه معروف و قدیمی دارد که بسیاری از محلی‌ها برای خرید آنجا را انتخاب می‌کنند. با این فکر که حتماً آنجا می‌تواند شلوغ و کمی رنگ و بوی خرید عید داشته باشد به آنجا می‌روم و در کمال ناباوری می‌بینم که خانم مسن فروشنده نشسته و جدول حل می‌کند. ترجیح می‌دهم اصلاً جلو نروم و سر حرف را هم باز نکنم چرا که ناگفته وضعیتش مشخص است.

چند روز پیش از نگارش این گزارش هم برای خرید مانتو حوالی 8 شب به یک مغازه در یک مرکز خرید شناخته شده رفتم. زمانی که می‌خواستم هزینه مانتو را پرداخت کنم، فروشنده که دختر جوانی بود کارت را گرفت و گفت: «انشاالله که دستت سبک باشه، دشت اولمون ساعت هشت شب. باور می‌کنی؟» واقعاً باور این موضوع که شب عید باشد و یک فروشنده ساعت هشت شب دشت اولش باشد کار سختی است. دختر وقتی با تعجب من روبه‌رو شد خنده تلخی کرد و گفت: «ما دو شعبه داشتیم. شش ماه پیش یکی از شعبه‌ها را کامل جمع کردیم چون حتی نمی‌توانستیم هزینه آب و برق مغازه رو بدیم.»

زندگی سخت شده است هم برای مغازه‌دار هم دست‌فروش

کسادی بازار گریبان همه لباس‌فروش‌ها را گرفته است؛ هرچند بسیاری به امید شب عید و سود آن یک سال را با هر سختی و مشقتی که شده سر می‌کنند و شب عید هم که می‌رسد مردم آنقدر به قول معروف چاله کنده شده برای پول‌هایشان دارند که پوشاک جزو اولویت‌های خرید شب عید کسی نیست. با وضعیتی که دست‌فروشان درست کرده‌اند مغازه‌داران ضرر زیادی می‌کنند و در عین حال نمی‌توان به آن‌هایی که از راه دست‌فروشی امرار معاش می‌کنند هم خرده گرفت. در این شرایط سخت همه به دنبال آن هستند که هر طور شده از عهده هزینه‌های زندگی برآیند و قدری از مشکلات خود بکاهند.