کانون رفتهرفته حسننام و شهرتش را از دست میدهد
جایی برای کسب درآمد!
در ویکیپدیا میخوانیم: «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، سازمان ناسودبر فرهنگی و هنری است که برای پر کردن خلأ آثار و محصولات فرهنگی برای کودکان و نوجوانان، در دیماه ۱۳۴۴ ، با حمایت شرکت نفت، و زیر نظر وزرات فرهنگ و آموزش عالی ... فعالیت خود را آغاز کرد. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دارای گستردهترین شبکه کتابخانههای کودکان و نوجوانان و نیز از برجستهترین تولیدکنندگان و ناشران کتابهای این کودکان و نوجوانان در ایران بهشمار میرود.» اما امروز ... ما در کتابخانههای کانون، دانشآموز نبودیم و تکلیفی برای انجام دادن نداشتیم، بلکه این مربیان بودند که در برابر ما احساس تکلیف میکردند، با تواناییها و استعدادهایمان کلنجار میرفتند و در نهایت ما را به جایی که باید، میرساندند زمانی با یک حق عضویت خیلی ناچیز عضو کتابخانه کانون میشدیم و با همان مبلغ، میتوانستیم از تمام امکانات و کلاسهای کانون استفاده کنیم، اما حالا هر عضو علاوه بر پرداخت حق عضویتی گران، برای شرکت در هر فعالیت فرهنگی، باید جداگانه ثبتنام کند و مبلغی هم بپردازد
آذر فخری، روزنامهنگار
مربی ما، مربی که در کتابخانه کانون با ما کار میکرد، با ما نقاشی میکرد، با ما کاردستی درست میکرد و برایمان کتاب میخواند، تکتک ما را این طوری پیدا کرد و دور خودش جمع کرد. حالا ما هر از گاهی دور او جمع میشویم و او، با لبخندی به روشنی و گرمی آفتاب بهاری، ما را تماشا میکند. ما میدانیم که این لبخند گوارا چه معنایی دارد؛ تربیت، کاری است که در طولانی مدت پاسخ میدهد. و ما پاسخهای این مربی هستیم که پس از سالها، دوباره ما را پیدا کرد، جمع کرد و حالا ثمره تلاش و کوشش و جنبشهای خستگی ناپذیرش را تماشا میکند. ما میدانیم و او نیز میداند که بین ما و او در آن سالها، چه اتفاقی افتاده است.
ما کجا میرفتیم؟
مراکز فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، که ما به آنها میگفتیم کتابخانه، جایی بود که اکثر اوقات فراغتمان را در آن جا میگذراندیم. و اوقات فراغت، برای ما و هم سن و سالهایمان، در محیطی میگذشت که دور و برمان پر از کتاب بود، و مربیانی بودند که میدانستند و مشتاق بودند که پا به پای ما راه بروند، بنشینند، و نگران این باشند که امروز برای مان چه کار باید بکنند که فردای مان، لبریز روشنایی و نور بکند. برای این مربیان، ما فقط یک عضو معمولی که میآمد و دو تا کتاب میگرفت و میرفت نبودیم. برای آنها، ما بچههایی بودیم که خانواده و آینده، و سرگذشت و سرنوشت داشتیم. آنها همغصهها و همدردها و هم سایههای ما بودند؛ کسانی که سایه به سایه ما میآمدند و دمی از ما جدا نمیشدند.
اما ماجرای کانون فقط به کتابخوانی و انتشار کتابهای مناسب برای کودکان و نو جوانان محدود نمیشد. کانون برای ما، دنیای همه رویاهای کودکانه و نوجوانانهمان بود:
· فعالیتهای فرهنگی اعم از داستانسرایی و روخوانی،مسابقات حضوری و کتبی، کتابسازی تهیه نشریه دیواری، معرفی سرزمین، وقایع و شخصیتها، بحث آزاد،شعرخوانی و....
- فعالیتهای هنری اعم از اجرای تئاتر عروسکی، نمایش خلاق و.....
- آموزش هنرهای تجسمی اعم از کاردستی،نقاشی،سفالگری، عکاسی و خوشنویسی
- فعالیتهای گروهی اعم از بازی و سرگرمی، کوهنوردی و اردو،گردهماییها، جشنها و بازدیدهای علمی
- فعالیتهای ادبی اعم از برگزاری کلاسهای ادبی حضوری، کارگاههای شعر و داستان، همایشهای ادبی،حضور در انجمنهای آفرینش داستان
و تمام این کارها و فعالیتها در جوی از اعتماد و عشق و علاقه متقابل، اتفاق میافتاد. ما در کتاب خانههای کانون، دانشآموز نبودیم و تکلیفی برای انجام دادن نداشتیم، بلکه این مربیان ما بودند که در برابر ما احساس تکلیف میکردند، با تواناییها و استعدادهایمان کلنجار میرفتند و در نهایت ما را به جایی که باید، میرساندند. میتوان از «به جایی» رسیدههای زمان ما، به خیلی ها اشاره کرد که در داخل و خارج از کشور برای خودشان اسم و رسمی دارند که وجود و حضورشان، در هر جای دنیا، موجب افتخار و سربلندی سرزمین ما شده است.
یک مربی
دیروز و هزاران خاطره
حالا بازنشسته است. تنها زندگی میکند. اما اسم و شماره تلفن و آدرس اکثر بچههای شاخص خودش را دارد و با آنها در ارتباط مستقیم است. برای او، بودن در کتابخانه کانون، «کار» کردن برای «درآمد» و «آب باریکه» داشتن نبود. این کتابدار قدیم کانون میگوید: در تمام سال هایی که در کانون بودم، با اقشار و طبقه های مختلف بچه ها کار کردم. برای من فرقی نمی کرد که در کدام منطقه ام و بچه ای که در مقابلم ایستاده از چه خانواده ای می اید. مهم این بود که من برای او چه دارم و چه کاری برایش زمی توانم بکنم. یک مربی کانون باید می توانست کتاب معرفی کند، با مراجعه به سفارت خانه ها و گرفتن عکس و مصاحبه، یک کشورو سرزمین را معرفی کند، درباره ی یک هنرو نقاشی و شاعر خاص به همراه اعضای کتاب خانه، نشریه درست کند. و چنین بود که «مربی» به خودی خود، معیار و ملاک همه کارهایی بود که در یک مرکز فرهنگی انجام می شد، کارشناس همه این ماجرها خودش بود.
و چه کسی بر این فعالیتها نظارت میکرد؟
نظارت، آنچنان که امروز هست، در زمان معنا نداشت! گفتم که ملاک و معیار خود مربی بود. او آنقدر آموخته بود و مطالعه کرده بود که بداند در این لحظه و یا برای امروز، باید چه برنامه خاصی داشته باشد، البته باید برای بالادستیها گزارش مینوشت و فعالیتهایش را شرح میداد . تمام این گزارشها تک به تک خوانده میشدند و کارشناسان فرهنگی، در حد راهنمایی، پیشنهادهایی برای مطالعه فلان منبع و یا مراجعه به فلان مکان یا موزه و ... ارائه می دادند. هرگز هیچ دستوالعمل خاصی برای انجام کاری به مربی تکلیف و القا نمیشد. از مربیان انتظار نداشتند که همه بهطور یکدست و با پیروی از یک بخشنامه خاص، که این روزها البته به سلیقه هر مدیری که میآید و میرود، تغییر میکند، عمل کند. مربی، شاخص عملکرد خوش و کانون بود و چنین بود که او می توانست با طیب خاطر و با انگیزه و عشق، فعالیت کند و با بچه ها درارتباط باش. این مربی در حالی که با اندوه به نقطهای خیره میشود میگوید : به همان اندازه که ما بهعنوان مربی، آزادی عمل داشتیم و به ما اعتماد میشد، بچهها هم آزادی عمل داشتند. برای ما و آنها، کتابخانه، مکانی بود برای بروز خلاقیتهایمان. ما در کنار هم رشد میکردیم. به محیط و دنیای پیرامونمان با دقت نگاه میکردیم. با اشیاء ارتباط خاص برقرار میکردیم؛ چون قرار بود از چیزهایی که به نظر میرسید بیمصرفاند، یک اثر هنری خلق کنیم. پس، برای مربی و کودک و نوجوان، هر چیزی، یک دستمایه هنری بود. اوقات بعد از مدرسه و تابستان اعضای کتابخانه، فرصتی برای درک بهترو دقیقتر دیدن جهان بود. کاری که نمیشد در کلاس درس انجام داد، در اینجا انجام میشد. ما برای مدرسه، برای معلم و برای دانش آموز، یک مکمل لازم و ضروری بودیم؛ آن هم در دورانی که کتاب و سرگرمی برای این گروه خاص سنی، کم بود. ما از صفر، اما خوب شروع کردیم.
یک مربی، امروز و نظارتهای کلافهکننده!
این مربی، تازه کار نیست. اما روزها و سالهای آغازین کانون را وقتی که خودش عضو کتابخانه بود، تجربه کرده است. در واقع سالهای کودکی و نوجوانیاش را بهعنوان یک عضو به کانون آمد و شد کرده است و امروز بهعنوان یک مربی. میگوید یکی از بزرگترین آرزوهایم این بود که روزی من هم کسی شوم مثل مربیام در کانون. و مثل او بتوانم با بچهها کار کنم و آن شادی و احساس سرخوشی را در چهره مربیام میدیدم، خودم هم تجربه کنم. بریم مهم بود که حتما مثل او باشم. او برای من الگوی بینظیری بود هم در زندگی و هم در فعالیتهای فرهنگی. اما وقتی بهعنوان مربی پا به کتابخانه گذاشتم، کاخ تمام آرزوهایم ویران شد و نقشهها و طرحهایی که برای فعالیت هنری در اینجا کشیده بودم، همه تنها نقشهایی بر آب بودند. قرار نبود من تصمیم بگیرم و با توجه به ویژگیهای محیطی و توان و استعداد بچههایم کاری بکنم. قرار بود تنها کارهایی را انجام بدهم که به من میگویند، یا به مرکز بخشنامه میشود. مهم نیست که من کاری کرده باشم یا نه، مهم این است که بتوانم مدیر و کارشناس بالادستیام را به هر نحوی راضی کنم. رضایت اوست که مهم است و نه کاری که من میتوانم یا نمیتوانم با بچهها بکنم. گزارش، به این ترتیب میتواند واقعی باشد یا نباشد؛ و ارزشیابی منِ مربی، میتواند با رابطه باشد یا با ضابطه، پیش برود یا نرود. حقیقت تلخی که من با آن مواجه شدم، این بود که من، برای «کار» کردن به اینجا آمده بودم و این را باید میپذیرفتم. هیچچیز دیگری نبود. اینجا هم مثل هر جای دیگری از من کار و گزارش کار میخواستند. میدانید مسئله دیگر این است که زمانی که با یک حق عضویت خیلی ناچیز عضو کتابخانه کانون میشدیم، با همان مبلغ، میتوانستیم از تمام امکانات و کلاسهای هنری و فرهنگی کانون استفاده کنیم، اما حالا هر عضو علاوه بر پرداخت حق عضویتی که واقعا برای بچهها و خانوادهشان، گران و غیرقابل انتظار است، برای شرکت در هر کلاس و فعالیت فرهنگی، باید جداگانه ثبت نام کند و مبلغی هم بپردازد. به این ترتیب، از تعداد اعضای ما، از میزان انگیزه ما، و در نهایت از شورو شوق همه ما کم شده است. ما هم مثل هر جای دیگری در این روزها، یک جایی شدهایم برای کسب درآمد. یک بنگاه اقتصادی خوش سابقه که دارد حسن نام و شهرتش را کمکم از دست میدهد و بهعنوان یک خاطره شیرین، فقط در دور همنشینیهای اعضا و مربیهای قدیم، یادآوری و بازگو میشود.
دیدگاه تان را بنویسید