برشی از یک زندگی در تهران
کفن و دفن قرضی کارگر مهاجری که «غم نان» داشت
اگر به فکر مبارزه با آسیبهای اجتماعی و جلوگیری از گسترش این آسیبها هستیم، اولین اصل مدنیت این است که مهاجران قانونی را از کمترین میزان حق و حقوق شهروندی بهرهمند کنیم پدر سارا با وجود داشتن حق اشتغال، کارگر موقتی و روزمزد بود. ماهی کمتر از یک میلیون تومان درآمد و بیمه هم نداشت. سارا میگوید نتوانستیم هزینه بیمه سلامت را بپردازیم و هیچ کدام دفترچه بیمه نداریم. مادرم هم مریض است. باید هر ماه پول دارو بدهد، آن هم بدون دفترچه و با نرخ آزاد
نسرین هزاره مقدم
«سارا عباسی» اصالتاً افغانستانیست اما در ایران کارت اقامت دارد، بنابراین «قانونی» محسوب میشود؛ مهاجر قانونی. هم خودش و هم هشت خواهر و یک برادرش در ایران به دنیا آمدهاند، با این حال، او به عنوان یک جوان بیست و چندساله، از آنچه حداقلهای زندگیست، محروم است. فقط تا پنجم دبستان درس خوانده، شغل مناسب و دفترچه بیمه ندارد، یعنی اصلاً هیچ شغلی ندارد و این روزها روزگار بسیار سختی را میگذراند. روزگار سختی که با بیماری ناگهانی و مرگ ناراحتکننده پدرش گره خورده است.
این روزها برای «سارا» سخت است چون اگر فعالان اجتماعی و انسانهای مهربان و خیر نبودند، جنازه پدرش را بیمارستان تحویل نمیداد و نمیتوانستند حتی یک مراسم تشییع جنازه خیلی ساده، به قول خودش یک «تشییع جنازه کارگری» برایش ردیف کنند.
زندگی و مرگ پدر سارا، بیش از حد با «غم نان» عجین بود. پدر سارا سالها نان خشک جمع میکرد و با همین شغل، زندگی را نصف و نیمه اداره میکرد. چند وقت قبل، سکته مغزی کرد و در یکی از بیمارستانهای دولتی بستریاش کردند. پزشکان تشخیص دادند که باید جراحی روی مغز انجام شود، جراحی که هزینهاش برای یک کارگر مهاجر بدون دفترچه بیمه کم نیست. قبل از جراحی با قرض از فامیل و دوستان توانستند یک و نیم میلیون تومان به حساب بیمارستان واریز کنند. چند روز بعد از عمل، پدر در بیهوشی از دنیا میرود. از روز مرگ پدر، دلهرههای سارا و خواهرانش شروع میشود: آیا پدر مرده را از بیمارستان مرخص میکنند؟ آیا اجازه میدهند که خانواده محزون و داغدار عباسی، جنازه پدرشان را با خود ببرند؟
چهارشنبه، دوم آبان ماه، سارا مضطرب و غمگین بود. آشفتگی در لحن صدایش هویدا بود و تقاضا داشت که هر کسی که میتواند کمک کند: «امروز صبح، همه فامیل تو خونه ما جمع هستند ولی جنازه نداریم که تشییع کنیم. آبرو برای ما نمانده توی فامیل. بیمارستان تهدید کرده اگه تا شنبه پول به حساب واریز نکنین جنازه را تحویل شهرداری میدیم تا خودشون بینام و نشان دفن کنند».
بیمارستان دولتی، از خانواده عباسی ۸ میلیون تومان پول طلب میکنند، هم باقیمانده هزینه عمل جراحی و هم پول تختی که پدر سارا در روزهای بستری بودن اشغال کرده و هم مبلغی بابت داروهایی که او مصرف کرده است. تامین این میزان پول برای سارا و خانوادهاش راحت نیست اما خوشبختانه خیلیها به کمکش میآیند و حداقل، آبرویشان حفظ میشود. دوستان و آشنایان و فعالان اجتماعی، پول روی هم میگذارند و پیکر بیجان پدر سارا را از بیمارستان بیرون میآورند. «سارا» نفسی از سر آسودگی میکشد اما این آسودگی خیلی «موقت» است و شاید فقط یک روز یا حتی کمتر دوام بیاورد...
شنبه، پنجم آبان ماه صدای سارا عزادار است، عزاداری که آرام آرام شیون میکند و از صمیم قلب آرزو دارد که روزی برسد که گردش روزگار تا این حد ناملایم و نامهربان نباشد: «آنطور که میخواستیم پدر رو بدرقه نکردیم چون هزینه بیمارستان خیلی زیاد بود. یه مقدار از آشنایان و دوستان جمع کردیم و بقیه رو کارت گرو گذاشتیم تا تونستیم از بیمارستان بیاریمش بیرون. هزینههای دارو و درمان ما که اتباع مهاجر هستیم از ایرانیها گرانتر است. کلی قرض بالا آوردیم تا توانستیم پدر را راهی خانه ابدی کنیم. حالا ما ماندهایم و کلی بدهی و بیکاری و بیپولی».
پدر سارا با وجود داشتن حق اشتغال، کارگر موقتی و روزمزد بود. ماهی کمتر از یک میلیون تومان درآمد و حتی بیمه هم نداشت. سارا میگوید حتی نتوانستیم هزینه بیمه سلامت را بپردازیم، در نتیجه هیچ کدام از ما دفترچه بیمه نداریم. مادرم هم مریض است. باید هر ماه پول دارو بدهد، آن هم بدون دفترچه و با نرخ آزاد.....
دو تا از خواهرانش روانه خانه بخت شدهاند اما بقیه به همراه سارا و برادر کوچکش مجبورند کار کنند، البته کاری که فقط اسمش «کار» است و در عمل به جز زحمت و بیگاری بدون درآمد نیست. خیاطی میکنند، بساط دستفروشی علم میکنند، مردم را در خیابان وزن میکنند و خلاصه سعی میکنند هر جور شده به اندازه بخور و نمیر، روزی حلال کسب کنند و شب که به خانه یا همان زیرزمین در هفده شهریور تهران بازمیگردند، دست خالی نباشند.
سارا، دختر بیست و چندساله مهاجر، نمونهای از مهاجران بیسرانجامیست که در چنبره سیاستگذاریهای متناقض گرفتار آمدهاند، سیاستگذاریهایی که از یک طرف «مهاجران» را میپذیرد و از طرف دیگر، فرصت اشتغال برای آنها فراهم نمیکند. اشتغال مهاجران، حتی مهاجران قانونی، ضعفها و کاستیهای بسیار دارد. در بسیاری از مشاغل، کارگران مهاجر با کمتر از حداقل دستمزد قانونی، مشغول به کار میشوند. این مساله، هم زندگی خود و خانوادهشان را با هزار مصیبت روبرو میکند و هم کار را برای کارگران ایرانی سختتر میسازد. بحث ارزانی نیروی کار مهاجر، به خصوص در اشتغال بخش ساختمان، مدتهاست که مشکلساز شده است.
اما در هر حال، اینکه یک خانواده پرجمعیت مهاجر نتوانند هزینههای زندگی خود را با کار شایسته تامین کنند، خود معضلات و آسیبهای اجتماعی بسیاری را سبب میشود. کمترین این آسیبها، «محرومیت از تحصیل» فرزرندان مهاجر و اضافه شدن آنها به چرخه اقتصاد غیررسمیست. بالا بودن هزینههای درمان برای مهاجران نیز مزید بر علت شده است. این گرانی موجب میشود فرزندان والدین بیمار، به مشاغل سیاه و خیابانی روی بیاورند.
خود مسئولان و برنامهریزان به گرانی هزینههای درمانی مهاجران اذعان دارند. در بهمن ماه ۹۶، عضو کمیسیون بهداشت و درمان مجلس، از خیرین درخواست کرد بخشی از هزینههای درمان اتباع بیگانه را برعهده بگیرند تا از آسیبهای اجتماعی جلوگیری شود. همایون هاشمی در عین حال تصریح کرد وزارت بهداشت باید به «تکلیف انسانی» خود در قبال خدماترسانی به اتباع خارجی عمل کند.
ولی گویا وقتی پدر سارا بیهوش و در حال احتضار روی تخت بیمارستان افتاده بود، کسی به فکر این «تکلیف انسانی» نبوده است. گویا برای هیچکس مهم نبوده که نُه کودک بیسرپرست مهاجر، نگران جنازه پدر هستند، نگران اینکه چه بر سر پیکر بیجان این عزیز درگذشته میآید...
سارا قرار است بعد از این در کارگاههای مرکز توانمندسازی «آوای ماندگار دروازه غار» مشغول به کار شود. سارا هم معرقکاری بلد است و هم خیاطی، به همین دلیل علی اکبر اسماعیلپور، مدیر مرکز توانمندسازی دروازه غار معتقد است که سارا میتواند در کارگاههای این مرکز که مخصوص زنان آسیبپذیر است، کار کند و بخشی از هزینههای زندگی، فقط بخشی را تامین کند.
اسماعیلپور اما از شرایط سارا و امثال او انتقاد دارد. او که زنان بسیاری را در محله دروازه غار و محلات فرودست دیگر در کلانشهر تهران با شرایط مشابه سارا سراغ دارد، میگوید: افغانستانیها در ایران متاسفانه از حداقلهای رفاه و تامین اجتماعی برخوردار نیستند. بهرغم اینکه مهاجران افغانستانی نیروی اصلی کار در بخشهای ساختمان، کشاورزی، بازیافت زباله، فضای سبز و باربری هستند، هیچگاه از بیمه و خدمات اینچنینی برخوردار نبودهاند. تعرفه ویزیت و جراحی و بستری آنها هم در مقایسه با هزینه آزاد ایرانیها بسیار بالاست و اغلب مراجعان ما که درخواست کمک دارند، زنان خودسرپرست یا بیسرپرستی با صبغه مهاجرتی هستند که سرپرست خانوار بیمار و بستری در خانه دارند که به علت عدم توانایی در پرداخت هزینه، از کارافتاده میشوند یا در بدترین حالت جان میسپارند و به همین دلیل بخشی از بار تامین درآمد خانوارها برعهده کودکان این نوع خانوادهها میافتد و لاجرم این کودکان به ناچار از چرخه تحصیل خارج میشوند.
اسماعیلپور معتقد است: خروج از چرخه تحصیل همان و درافتادن در دام آسیبها و معضلات اجتماعی همان. این فعال مدنی میگوید: به خاطر خودمان هم که شده، درست نیست اجازه دهیم عدم برخورداری مهاجران از خدمات درمانی و بهداشتی، بازار مشاغل سیاه را گسترش دهد. اگر به فکر مبارزه با آسیبهای اجتماعی و جلوگیری از گسترش این آسیبها هستیم، اولین اصل مدنیت این است که مهاجران قانونی را از کمترین میزان حق و حقوق شهروندی بهرهمند کنیم.
سارا اولین روز بعد از تشییع جنازه پدر، در عین عزادار بودن و غم از دست دادن عزیز، خوشحال است؛ خوشحال است که نگذاشته پدرش را شهرداری تهران ببرد و در یک گور بینشان دفن کند اما خودش هم میداند این «خوشحالی» بیش از یک دم نمیپاید: کاش خواهرهایم میتوانستند درس بخوانند. میترسم هیولای بدبختی بیش از این بر سرمان آوار شود...
دیدگاه تان را بنویسید