همه تصور می کردند رعنا و شوهرش در آلمان هستند
فرار نوعروس از زندان مرد شکنجه گر
گروه حوادث: زنی جوان که در خانه شوهر بدبین روزهای وحشتناکی را پشت سر گذاشته بود پا به فرار گذاشت.
این نوعروس که با دنیایی از امید با مرد موردعلاقه اش ازدواج کرده و از تهران به شهر غریبهای رفته بود باور نمیکرد پای در زندان گذاشته است.
زن وحشت زده
چندی پیش زنی جوان که چهرهای وحشت زده و نگران داشت خود را به نزد پلیس رساند و ملتمسانه کمک خواست.
رعنا 22 ساله با گریه به افسرنگهبان گفت: در این شهر غریبم و موبایل هم ندارم. به خانوادهام زنگ بزنید به اینجا بیایند.
وی وقتی مطمئن شد افسر پلیس با پدر و مادر او در تهران تماس گرفته است و آنها قول داده اند با هواپیما خودشان را به این شهر برسانند، به گریه افتاد و گفت :3 ماهی می شود ازدواج کرده ام. شوهرم یک مهندس برق است و با وجود تحصیلاتش بسیار بدبین و سختگیر است.
رعنا ادامه داد: او من را زندانی کرده و حتی اجازه نمیداد از پنجره به بیرون خانه نگاه کنم. با هیچکس رفت و آمد نداشتم حتی با خانواده شوهرم که در نزدیکی این شهر هستند من خستهام و دیگر نمیخواهم با این مرد زورگو و دروغگو زندگی کنم. در این شهر هیچکس را ندارم و در اینجا میمانم تا پدر و مادرم از تهران برسند و بعد از شوهرم شکایت می کنم.
دفاعیات تازه داماد
فردای آن روز و درحالیکه پدرو مادر رعنا با شنیدن سرنوشت دخترشان شوکه شده بودند با طرح شکایتی از صادق که با کتک بدن نوعروس را کبود کرده بود بازپرس پرونده دستور بازداشت مرد بدبین را صادر کرد.
صادق که بسیار عصبانی بود و با دیدن نوعروس فریاد زنان او را به باد ناسزا گرفته بود. وقتی پیش روی بازپرس ایستاد گفت: من از این زن- اشاره به رعنا- و کسی که او را فراری داده است شکایت دارم اینکه در 3 ماه زندگی من و رعنا او به من خیانت کرده و با مردی از خانه ام فراری شده است باورکردنی نیست او باید شلاق بخورد.
تازه داماد ادامه داد: من رعنا را دوست دارم و بخاطر او همه کاری کرده ام اما رفتار او باعث شد من شک کنم و الان میبینم اشتباه نکرده ام. صادق افزود: این دختری است که در تهران آزاد بود و در این شهر کوچک رفتارش آبرویم را به خطر می انداخت بخاطر همین سعی در کنترل او داشتم اما نمیپذیرفت بخاطر همین هر روز جنگ و دعوا داشتیم و من ناچار او را کتک زدم که میدانم اشتباه بود اما حالا میبینم او با کسی که فراری اش داده است سر و سری دارد و حقش بود کتک بخورد.
زندگی در آلمان
پدر رعنا وقتی دید دامادش چنین ادعایی دارد با عصبانیت صادق را یک دروغگو و فریبکار معرفی کرد و گفت: ما تصور میکردیم دخترم با شوهرش در آلمان زندگی می کنند حتی در واتس آپ با آنها تماس تصویری داشتیم دخترم هم می گفت آلمان هستند و الان می بینم دخترم در یک شهر غریب زندانی بود. این مرد در دفترچه ازدواج شرط زندگی در آلمان را امضا کرده و حالا بخاطر فریب در ازدواج از او شکایت داریم و خواستار طلاق دخترم نیز هستم.
نوعروس هم با گریه گفت: من هر روز کتک می خوردم هر روز التماس میکردم هر روز دعا می کردم بمیرم دو بار هم خودکشی کردم که صادق نجاتم داد. این مرد دیوانه است قرار بود در آلمان باشیم. اصلا مهمترین دلیل انتخاب صادق برای زندگیام زندگی و رفتن به دانشگاه در آلمان بود من دانشجوی صنایع در تهران بودم و بخاطر صادق ترک تحصیل کردم و حالا هم شکایت دارم هم درخواست طلاق میکنم.
پزشکی قانونی
با دستور بازپرس پرونده رعنا برای معاینه در اختیار متخصصان پزشکی قانونی قرار گرفت و اعلام شد کبودیها ناشی از ضرب و شتم بوده وبرخی از کبودیها کهنه و قدیمی هستند.
داماد در زندان
با توجه به اقدامات شوهر شکنجهگر رعنا با دستور بازپرس پرونده و با وثیقه قانونی صادق روانه زندان شد.
شرط رضایت
در حالیکه صادق یک هفته در زندان بسر میبرد خانواده داماد برای گرفتن رضایت روانه خانه پدری رعنا شدند و نوعروس تنها شرط گذشت را طلاق و دریافت نیمی از مهریه عنوان شد و خانواده صادق که از رفتار پسرشان شوکه بودند و اقدامات او را ناشی از بیماری روحی و روانی می دانستند شرط را پذیرفتند.
گریه های داماد
صادق که برخلاف میل تن به طلاق داده بود با اشک در دادگاه خانواده تهران حاضر شد و با پرداخت نیمی از مهریه که نزدیک به 200 میلیون تومان بود زیرحکم طلاق را امضا کرد.
گفتگو با نوعروس
رعنا خیلی خوشحال است و میگوید آزاد شدم الان میفهمم پرندهها در قفس چه رنجی میکشند:
نحوه آشنایی ات با صادق؟
من دانشجو بودم و در محافل دوستانم رفت و آمد داشتم تا اینکه پسردایی دوستم به نام نسرین به من معرفی شد. صادق خودش را مهندس برق و ساکن در آلمان معرفی کرد و خیلی با کلاس خوش و بش کرد.
اصلا فکر نمیکردم به او علاقهمند شوم اما در هفته های بعدی شنیدم او در آلمان زندگی میکند و به دنبال دختری مناسب برای ازدواج است اینکه قرعه به نام من افتاد از بدشانسیام بود.
عاشق هم شدید؟!
ابتدا عشقی در میان نبود یک آشنایی ساده اما صادق زبان چرب و نرمی داشت ابراز علاقه اش هم خاص بود طوری که تصور کردم او تنها مردی است که من میتوانم دوستش داشته باشم.
پس عاشق شدید؟
بله.عاشق صادق بودم.
رفتن به آلمان مهم نبود؟!
دروغ نگویم خیلی مهم بود، حتی از علاقه من به صادق مهمتر بود و همین هم باعث شد زندگیمان طوفانی شود.
صادق حساس شده بود؟
در مراسم خواستگاری صادق فهمید خانواده من بیشتر روی زندگی او در آلمان متمرکز هستند نه خودش من را مقصر میدانست چرا که میگفت تو عاشقم نبودی درحالیکه من دوستش هم داشتم.
شرط در عقد نامه؟
بله، اصرار پدرم بود. او یک روز به من گفت که حرف های پدر صادق کمی با حرفهای خودش متفاوت است بخاطر همین باید در عقدنامه شرط زندگی در آلمان درج شود.
صادق پذیرفت؟!
بله، بعدها فهمیدم علت خندههایش چه بود؟! او میخندید و میگفت چه شرط جالبی بعد شانه بالا میانداخت و میگفت یک اتفاق معمولی زندگی باید شرط مهم باشد و بعد گفت چشم!
اصلا شک نکردی؟!
اصلا تا روزیکه من را به شهر کوچکی در نزدیکی شهر اصلی خودشان برد او میگفت باید یک خانه عجیب را قبل از سفر به آلمان به من نشان دهد وقتی داخل شدیم دیگر بیرون نیامدم و من را زندانی کرد.
چرا؟!
آنجا به من گفت آنقدر عاشق من بوده که به دروغ گفته در آلمان زندگی میکند و حالا باید همه تصور کنند در آلمان هستی.
چه منظوری داشت؟!
صادق بد دل بود. بارها شنیدم همسر دوست صمیمی اش خیانت کرده و او هم میترسد چنین بلایی بر سرش بیاید.
واکنش شما چه بود؟
خواستم از خانه بیرون بیایم که زیر مشت و لگد گرفته شدم آنقدر من را کتک زد که بیهوش شدم بعد داد و فریاد راه انداختم. صادق گفت زحمت نکش هیچکس صدایت را نمی شنود. راست می گفت آنجا یک خانه باغ بود من موبایلی نداشتم فقط گاهی بعد از کتک زدن مفصل من و کلی تهدید حتی کشتن پدر و مادرم جلوی واتس آپ برای پدر و مادرم نقش بازی میکردم که در آلمان هستم. یک زندگی جهنمی داشتم دو بار خودکشی کردم که زنده ماندم یعنی صادق نجاتم داد.
چطور فرار کردی؟
از وقتی خودکشی کردم صادق زمان هایی که در خانه نبود به من دیازپام میخوراند بعد که می آمد سعی می کرد شوخی کند. شکی نداشتم دوستم دارد اما بیمار بود. او واقعا مهندس بود و کار مناسبی داشت اما بدبین بود. من گاهی دیازپام ها را نمیخوردم تا اینکه چند تایی دیازپام پنهان کردم و شب آخر در آب هندوانهای که برای صادق درست کرده بودم حل کردم. می دانستم شاید تا شب فردایش بخوابد وقتی بی هوش شد کلید خانه را برداشتم آنقدر میترسیدم که موبایلش را برنداشتم و بیرون دویدم محله ساکت بود با وحشت پیاده کلی راه رفتم تا به شلوغی رسیدم. خوشحال بودم آزاد شده ام وقتی اولین ساختمان پلیس را دیدم داخل رفتم و خواستم با پدر و مادرم در تهران تماس بگیرند.
خانواده شوهرت چه نقشی داشتند؟!
گفتند بیاطلاع بودند و من باور کردم.
دیگر علاقهای به صادق نداری؟
از او متنفرم.سختترین روزها را داشتم.
دیدگاه تان را بنویسید